وصال شاه میجویند از عطار نیشابوری جوهرالذات 22

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

وصال شاه میجویند جمله

1 وصال شاه میجویند جمله یقین از وصل میگویند جمله

2 وصال شاه آن یابد یقین باز که سر دربازد از عین الیقین باز

3 وصال شاه آن یابد ز دنیا که مر چیزی نیابد عین مولی

4 وصال شاه آن یابد که در راز یکی داند همه در قرب و اعزاز

5 وصال آن دید کز درگذشت او حقیقت نور خود را در نوشت او

6 وصال آن دید کاندر او فنا شد ز عین لا اله اعیان لا شد

7 وصال آن دید چون منصور اینجا که کلّی دید عین نور اینجا

8 وصال آن دید چون منصور الحق ز عین لا زد اینجا دم اناالحق

9 وصال او دید اینجا همچو او باز که بگذشت از وجود و گشت سرباز

10 وصال آن دید الّااللّه آن شد که اینجا همچو او عین العیان شد

11 وصال آن دید اینجا از یقین او که چون منصور آمد پیش بین او

12 وصال آن دید کاندر جزو و کل باز همه خود یافت با انجام و آغاز

13 وصال شاه یاب ای دل چو منصور از او چون بستدی اینجا تو مشهور

14 ترا منشور عشق او دادت اینجا ز غم کردت بکل آزادت اینجا

15 ترا منشور عشق او داد بنگر درونت گنج جان آباد بنگر

16 ترامنشور از او و گنج از اویست بآخر کارت از وی کل نکویست

17 ترا منشور عشق ای راز دیده از او این قرب آخر باز دیده

18 ترا منشور از او شد آشکاره همه ذرّات در تو شد نظاره

19 ترا منشور کل دادست منصور وز این منصور خواهی گشت منصور

20 ترا منشور کل داد از حقیقت نمود اینجایگه کل دید دیدت

21 ترا منشور اودر عین لا داد در آخر مر ترا عزّ و بقا داد

22 ترا منشور او چون هست اینجا رسیدی تو بکل در قربت لا

23 ز منشورش دم کل میزنی باز یقین دیدی از او این عزّت و ناز

24 ز منشورش دم جانان زن اینجا که گردونست ارزن پیشت اینجا

25 ز منشورش حقیقت باز دیدی همه اندر شریعت باز دیدی

26 ترااین دم از او دیدار پیداست تو پنهان گشته و کل یار پیداست

27 ترا این دم از او باید زدن دم که میگوید ترا سرّ دمادم

28 ترا این دم از او باید زدن کل که تا بیرون شوی از عین این ذل

29 ترا آمد از او این دم یقینست که او درجانت آمد پیش بینست

30 از او زن دم که آدم این بدیدست مگو چندین که او چندین پدیدست

31 از او دم زن حقیقت پایدارش سر خود باز اندر پای دارش

32 از او دم زن وز او میگو سخن تو همی کن فاش اسرار کهن تو

33 از او دم زن که در عین العیانی ببازت جان که در وی جان جانی

34 از او دم زن وز او مگذر زمانی وز او بردار هر دم داستانی

35 از او دم زن تو اندر کلّ حالت که ناگاهی رسانت در وصالت

36 از او دم زن که عین بود گردی چو او در عاقبت معبود گردی

37 از او دم زن که او اندر دم تست حقیقت همدم و هم آدم تست

38 از او دم زن وز او میگوی دائم دوای درد از او می جوی دائم

39 از او دم زن چو ز آن دم آمدستی ز عین او تو همدم آمدستی

40 از او دم زن تو در اعیان او باش از او پیدا شدی پنهان او باش

41 از او دم زن که او جان و دل تست حقیقت وصل کل زو حاصل تست

42 از او دم زن که تا زو حق شوی تو از او در آخر جان حق شوی تو

43 از او دم زن در اینجاگه فنا گرد اگر هستی چو او مر صاحب درد

44 از او دم زن که جانان رفت تحقیق حقیقت درد و هم درمانست توفیق

45 ترا چون پیر کل منصور آمد ز سر تا پایت اینجا نور آمد

46 ترا در نور خود داد آشنائی رسیدی باز در عین خدائی

47 ترا در نور خود او راه دادست در اینجایت دل آگاه دادست

48 ترا در نور او باید شدن پاک که تاواصل شوی از وصل واصل

49 ترا در نور او باید شدن پاک که تا واصل شوی در حقهٔ خاک

50 ترا در نور او باید شدن دل که در آخر شوی از وصل واصل

51 ترا در نور او باید شدن جان که تا جانت شود در وصل جانان

52 ترا از نور او وصل است پیدا حقیقت رفته فرع واصل پیدا

53 ترا از نور او اینجا یقین است دل و جانت ز نورش پیش بین است

54 ترا ازنور او وصل است در جان از آن رو میکنی زو نصّ و برهان

55 ترا از وصل او دیدار شاه است که او شاهست و دیدار اِله است

56 ترا از وصل او شد رنج اینجا بدستت داد بیشک گنج اینجا

57 ترا در وصل او تحقیق فاش است که اسرار عیان بی منتهایش است

58 تو چون ازوصل او دیدی رخ او بگفتی اندر اینجا پاسخ او

59 ز وصلش اندر اینجا سرفرازی در آخر چون سر و جانت ببازی

60 سر وجان پیش وصلت میببازم که ازتو در حقیقت سرفرازم

61 سر و جان پیش وصلت باخت خواهم با عیان تو کلّی تاخت خواهم

62 مرا ازوصل تو اصل است موجود نمودستی مرادیدار مقصود

63 مرا از وصل تو جانست شادان که هم جانی در او هم ماه تابان

64 مرا از وصل تو اعیان الّا است حقیقت بود تو اینجا هویداست

65 مرا از وصل تو جان دید رویت ز وصل آمد چنین در گفتگویت

66 ز وصلت گفتگو کردست آغاز که دیدست از رخت انجام و آغاز

67 ز وصلت گفتگو آورد اینجا که از وی شد حقیقت فرد اینجا

68 ز وصلت جملگی اسرار گویم همه با تو یقین ای یار گویم

69 ز وصلت جز تو چیزی مینبینم که از دید تو در عین الیقینم

70 ز وصلت این معانی جوهر ای دوست برون آوردهام چون مغز از پوست

71 ز وصلت در درون بحر رازم که پرده کردهٔ ز اسرار بازم

72 چنانم پرده از رخ باز کردی مرا کل صاحب این را زکردی

73 که جانم از تو بود و درتو گم شد مثال قطره در دریای گم شد

74 ز بودت باز دیدم بودت اینجا حقیقت چون توئی معبودت اینجا

75 تو مقصودم بُدی در جان و در دل مرا مقصود از روی تو حاصل

76 تو مقصودم بُدی در آخر کار که تا پرده گرفتستی ز رخسار

77 تو مقصودم بُدی و رخ نمودی در اینجاگه رخ فرّخ نمودی

78 تو مقصودم بُدی در اصل جمله که خواهی بود آخر وصل جمله

79 تو مقصودم بدی از روی تحقیق مرا بخشیدی اینجاگاه توفیق

80 تو مقصودم بدی در آخر ای جان مرا کردی بکل خورشید تابان

81 تو مقصودم بدی این دم در الّا که کردی مر مرا اینجا تو یکتا

82 ز عین دید خوددیدار بودست منم این دم نمودار نمودست

83 منم در عین لای او بمانده بیک ره دست از خود برفشانده

84 توئی اعیان من کل آشکاره که خواهی کردنم جان پاره پاره

85 تو چون خود را چنان کردی مرا هان که حاجت نیست اندر شرح و برهان

86 جمال بی نشانت آشکارست همه جانها ترا اندر نظارست

87 جمال بی نشانت دُر فشانست حقیقت قل هواللّه زان نشانست

88 جمال بی نشانت هست موجود تمامت ازتو میجویند مقصود

89 جمال بی نشانت چون نمودی همه دلها بیک ره در ربودی

90 جمال بی نشانت راحت جانست که اندر پردهٔ پیدا و پنهانست

91 جمال بی نشانت قوت روحست خوشا آنکس کش این فتح و فتوحست

92 جمال بی نشانت کعبهٔ دل بود کاینجاست مقصودم بحاصل

93 جمال بی نشانت خویش بنمود مرا اسرارهااز پیش بنمود

94 جمال بی نشانت شد دوایم از آن ازدیدنش عین بقایم

95 جمال بی نشانت دیدم اینجا از آن در عشق در توحیدم اینجا

96 جمال بی نشانت دیدهام باز از آن رو گشتهام در عشق ممتاز

97 جمال بی نشانت دیدهام ذات از آن دیدار جان شد جمله ذرّات

98 جمال بی نشانت راز دیدم از آن ذات تو اینجا باز دیدم

99 جمال روشنست اینجا حقیقت ولیکن در نمودار شریعت

100 جمال آفتاب لایزالست دل عشاق از او اندر وصالست

101 جمالت تافتست اینجای نوری دلم انداختست اندر حضوری

102 جمالت را حضور جان بدیدم چو خورشیدی دلم تابان بدیدم

103 جمالت فتنهٔ جانست در دید کز اینجا میتوانم یافت توحید

104 جمالت باز دیدم در عیان من از آنم گشته بی نقش و نشان من

105 جمالت دیدم اندر عین اشیا که چون نور است اندر جمله شیدا

106 جمالت دیدم اندر نور خورشید از آن تابان شده منشور خورشید

107 جمالت دیدم اندر روی مهتاب که تابانست از او نور جهانتاب

108 جمالت دیدم اندر مشتری من بجان و دل شدستم مشتری من

109 جمالت دیدم اندر عین ناهید بدادم جان و گشتم نور جاوید

110 جمالت دیدم اندر عرش و کرسی کزان تابانست در جان روح قدسی

111 جمالت دیدم اندر لوح دیدار مرا زین جایگه شد نور دیدار

112 جمالت دیدم اندر قلم من از آن حیران شدم اندر عدم من

113 جمالت دیدم اندر هر نجومی از آن تابان شده هر جا علومی

114 جمالت دیدم اندر عین آتش از آن آتش شده پیوسته سرکش

115 جمالت دیدم اندر نفخهٔ باد که عالم کرده است از شوق آباد

116 جمالت دیدم اندر آب روشن از آن کرده بهر جاگاه گلشن

117 جمالت دیدم اندر کون تحقیق مکان دریافته از عین توفیق

118 جمالت در همه اشیا عیانست بجز واصل مر این را خود که دانست

119 جمالت ذات و ذاتت در صفاتست ترا کل قل هواللّه نور ذاتست

120 زهی ذات تو اینجا بود جمله حقیقت مر توئی مقصود جمله

121 عیان شد ذات تو در جان من پاک از آن افتادهام در عین ناپاک

122 عیان شد ذات تو تا من بدیدم عیانت را از آن من ناپدیدم

123 عیان ذات تو تا راز دیدم ز ذات انجامت و آغاز دیدم

124 تو لائی عین الّا اللّه خوانند ترا مر عاشقان جز تو ندانند

125 تو لائی در همه موجود گشته تو مقصودی از آن معبود گشته

126 تو لائی مر ترا اللّه دیدم ترا اعیان الّا اللّه دیدم

127 دل و جان هر دو حیران تو مانند کواکب جمله گردان تو مانند

128 همه پیدا بتو تو عین پنهان همه جانها بتو تو مانده بیجان

129 همه پیدا بتو تو ناپدیدار ز صورت نقطهٔ در دید پرگار

130 چنان پنهانی از دیدار جمله که میدانی ز خود اسرار جمله

131 ترا جویان شده ذرّات در دید که میخواهند اندر عین توحید

132 رسندت کل رسیده میندانند از آن حیران و سرگردان بمانند

133 توئی جز تو کسی نبود که دانم از آن غیری ندیدم زان ندانم

134 حقیقت بود اشیائی همیشه که بر جائی همه جائی همیشه

135 ز غیر خود ندیده در حقیقت ز سیر خود بدیده در طبیعت

136 نه از کس زادهٔ و نی کس از تو یکی میبینیش پیش و پس از تو

137 یکی میدانمت در جوهر ذات بتو پیدا حقیقت جمله ذرّات

138 صفاتت فیض و فضل از نور دارد از آن هر ذرّه منشور دارد

139 نهان از دیدهٔ و دیدهٔ تو حقیقت در همه گردیدهٔ تو

140 نهان از جملهٔ و جمله ازتست عیان از تست و هر ذرّه ترا جست

141 ندیدت هیچ کس جز آنکه دیدار نمائی مر ورا او ناپدیدار

142 کنی بود وجودش جمله در خویش حجابش آنگهی برداری از پیش بخود

143 راهش دهی اینجا یقین باز نمائی تو ورا انجام و آغاز

144 کمالت کی بیابد عقل اینجا اگرچه میکند صد نقل اینجا

145 چنان در تست عقل اینجا ربوده که گفتست از تو و از تو شنوده

146 عیان سرّ توحیدت بسی گفت حقیقت او هم از دیدت بسی گفت

147 بسی در راه بودت روز و شب تاخت ندیدت روی و آنگه خود بینداخت

148 چنان انداخت مر خود را به تسلیم که افتادست اندر ترس ودر بیم

149 ره تو بی نشان و بی مکان بُد از آن در دید دیدت بی نشان شد

150 نشان می جست اندر بی نشانی نبودش راز اینجاگه نهانی

151 چو او را میندید از پیش وز پس فروماند اندر این گفتارها بس

152 کجا یابد کمالت عقل و ادراک که هر دو سرنگون افتاده در خاک

153 ترا چون یافت عشق راز دیده وصال تو هم از تو باز دیده

154 ز تو پیدا و هم از تو زده دم حقیقت در درونِ جان آدم

155 بتو موجود و لاموجود بوده ز بود تو حقیقت بود بوده

156 ترا اینجا ندیدت آخر کار هم اندر تو شده او ناپدیدار

157 کمالت در جمال لامکان دید حقیقت خویش در کون و مکان دید

158 نمودم زد که عشقم همدم تست حقیقت او ز بحرت شبنم تست

159 جمالت یافت منصور از یقین باز فدا شد اندر اینجا جان و سرباز

160 تمامت انبیا حیران ذاتت ملائک جمله سرگردان ذاتت

161 نه راه از پیش و نی از پس چگویم کنم اینجایگه یا بس چگویم

162 دل و جان هر دو داری تو در اینجا ز بود خود خبرداری در اینجا

163 چه جویم چون توئی در جان و در دل مرا مقصود از دید تو حاصل

164 چو پیدائی درون جان حقیقت کجا گنجد مرا اندر طبیعت

165 تو بنمودی جمال بی نشانی فزودی هر نفس درمنمعانی

166 توئی با من منم در تو بمانده سر و جان بر جمال تو فشانده

167 توی با من منم در تو پدیدار درون جان من تو ناپدیدار

168 درونم با برون بگرفته با دوست توئی مغز و منم درمانده در پوست

169 درون داری برون بگرفته از پوست حقیقت هست دیدم این ابا دوست

170 توئی در پیش ذات تو نگنجد دو عالم نزد تو موئی نسنجد

171 چو ذات تست مستغنی ز عالم تو درجانی فکنده نفخهٔ دم

172 دل و جان روشن از اسرارت آمد از آن سرمست در بازارت آمد

173 در این بازار جز رویت ندیدست از آن اندر کمال تو رسید است

174 ترا دید و به جز تو کس نبیند توئی درجملگی زان کس نبیند

175 ترا دید و ترا بیند حقیقت از آن دم میزند اندر شریعت

176 جمالت یافت اندر پرده جانا از آن شددر عیان کل توانا

177 زهی پرده برافکنده ز رخسار درون جان شده در من پدیدار

178 چه وصفت گویم ای موجود بیچون که گردانست از شوق تو گردون

179 فلک بسیار تک زد سالها او ز تو بسیار دیده حالها او

180 ولی در قربتت کی راه یابد چو جان او کی دل آگاه یابد

181 اگر شمس است سرگردان ذاتت شده گردونت در دید صفاتت

182 اگرماهست در شوقت گدازست گهی در شیب و گاهی بر فراز است

183 اگر نجم است هر یک در ره تو همی بوسند خاک درگه تو

184 اگر عرشست گردانست دائم همی اندر تو حیرانست دائم

185 اگر لوح است ازتو می چه خواند که هم در این قلم چیزی نداند

186 اگر کرسی است کرسی رفته از پای عجائب او فروماندست بر جای

187 اگر هم نیز دیدار بهشتست بجز تو دید خود اینجا بهشتست

188 اگر هم دوزخ است از ذوق سوزانست ز عشقت دائما درخور فروزانست

189 اگر نارست درنارست بیشک فتاده دائما در شعله و تک

190 اگر بادست جز بادی ندارد بجز تو هیچ آبادی ندارد

191 اگر آبست در راهت روانه همی گردد در اینجا از بهانه

192 اگر خاک است بر سر خاک دارد درون جان و دل برخاک دارد

193 اگر کوهست کوه غم ورا هست از آن شد ریزه ریزه گشته آن است

194 اگر بحر است در شور و فغانست همه از دریای فضلت میندانست

195 کجا داند رهی در سوی تو برد وگر بر دست در درگاه تو مرد

196 کجا یارد کس از تو دم زدن باز مگر منصور کو گشتست جانباز

197 جلالت سوخت اینجا جان عشاق ز تست این زمزمه در کلّ آفاق

198 جلالت سوخت مشتاقان درگاه از آن کافتاده اینجاگه ابر راه

199 جلالت سوخت مر ذرّات تحقیق اگرچه رخ نمودستی ز توفیق

200 مرا بنمای مر کلّی جمالت که تا سوزان شوم اندر جلالت

201 بسوزانم که مشتاقم حقیقت نمیخواهم مر این نقش طبیعت

202 بسوزانم اگرچه سوختستم که سرّ عشق تو آموختستم

203 بسوزنم که کل گردانیم تو که راز اینجایگه میدانیم تو

204 وصالت را خریدارم بدین جان از آن افتادهام مدهوش و حیران

205 اگرچه مستم از شوق جمالت شدستم گشته در عین وصالت

206 شدستم کشته چون منصور اسرار مرا آویختی اندر سر دار

207 مرا بردار کردستی حقیقت که دیدستم ز ذاتت دید دیدت

208 یقین توحید تو من فاش گفتم از آن این جوهر اندر ذات سُفتم

209 منم مست و توئی هشیار گشته کنون ازجسم و جان بیزار گشته

210 بخواهی کشتنم آخر که دانم در اینجا گشت راز تو عیانم

211 فنا کن بود من تا تو بمانی مکن مستم فنای کل تو دانی

212 بخواهی کشتنم در خاک کویت از اینم دائما افتاده سویت

213 فنا کن تا بقا یابم ز تو باز تو دانائی درون ای صاحب راز

214 بجز توحید ذاتت میندانم از آن من دائما توحید خوانم

215 چو دیدم اندر اینجاگاه مردید تراکل زان همیگویم ز توحید

216 مرا تا جان بود توحید گویم ترا در عین آن توحید جویم

217 یکی ذاتست توحید تو ما را عیان در دید آن دید تو ما را

218 اگرچه گم نکردستم ترا من که میدانم ترا عین لقا من

219 نکردم هیچ گم تا من بجویم بصورت زان ز معنیّ تو گویم

220 یکی ذاتست پنهان از تمامت بهر دم میکند درجان قیامت

221 یکی ذاتست اینجا آشکاره یقین در خویشتن از خود نظاره

222 کی ذاتست این برهان نموده همی اسرار از قرآن نموده

223 یکی ذاتست کل پنهان و پیدا مرا در جان و دل کلّی هویدا

224 وصال ذات تو دیدم در اینجا شدم در ذات تو ای دوست یکتا

225 تو من من تو در این معنی چگویم توئی ظاهر کسی دیگر چه جویم

226 تو هستی ظاهر و باطن تو داری تو داری مر ترا پاسخ تو داری

227 یکی بیچون و بی مثلی و مانند نداری یار و خویش و زوج و فرزند

228 همه از تو تو از خود دیده رازت بخود گفته حقیقت جمله بازت

229 نبینم غیر تو چون کل تو بودی که دائم بوده و بودی و بودی

230 زهی اسرار تو مشکات ارواح مرا از جان و دل نورست مصباح

231 ز روزنهای مشکاتی هویدا از آن نور تو شد در جام پیدا

232 یکی جام عجائب ساختستی ز بود ذات خود پرداختستی

233 یکی جامست پر نور حقیقت در آن موجود بیشک دید دیدت

234 یکی جامست در وی ذات پاکت عیان بنموده زو آیات پاکت

235 یکی جامست نور پاکت ای ذات همی رانی در اینجا عین آیات

236 درون جام راح کل نمودی حقیقت جام دیدم هم تو بودی

237 درون جام هستی نور روشن بتابیده عیان در هفت گلشن

238 ز نورت پرتوی در کائناتست از آن پیوسته امکان ثباتست

239 مزیّن کرده زین جاوید افلاک بسرگردان شده پیوسته در خاک

240 ز نورت فیض دارم هر چه دیدم بجز تو هیچ در اشیا ندیدم

241 درون جان مرا کردی مزّین ز نور تست هر ارواح روشن

242 درون جام دارد روشنائی از آن در وی جمالت مینمائی

243 جمال خویش بنمودی تو درجام از آن دیدم رخ خوبت سرانجام

244 درون جام بنمودی عیانی درون جام دیدم تن نهانی

245 جمال خویش بنمودی یقینت در این جام حقیقت پیش بینت

246 دل عطار مست جام عشقست شده آغاز در انجام عشقست

247 نمودستی رخت در جام عطّار یقین گشتست سرانجام عطّار

248 ز تو عطّار باشد مست این جام حقیقت گشت خود بیند سرانجام

249 ز تو واقف شده واصف شده باز ندیده در درون انجام وآغاز

250 بنورت روشنائی یافت اینجا ز بود خود خدائی یافت اینجا

251 نظر کل کرد اندر جسم و جانم از آن بسپردهٔ مر اسم جانم

252 بدیده مر ترا در سینهٔ خویش درونِ تو توئی دیرینهٔ خویش

253 وصالت را طلب کردم ز هر کس چو دیدم جملگی بودی تو خود بس

254 تو بودی در درون خویش پیدا فکنده در درون این شور و غوغا

255 طلب میکردمت اندر جدائی که تا دریافتم از آشنائی

256 طلب میکردمت تا باز دیدم نه گم بودی ولی در تو رسیدم

257 طلب از من بُد و من طالب ای جان تو بودی در حقیقت غالب ای جان

258 طلب هم از تو بود و من بدم هان تو میگفتی حقیقت شرح و برهان

259 کنونت در یقین چون باز دیدم نه گم بودی ولی در تو رسیدم

260 دلّ عطّار مسکین را نگهدار دو روزی دیگرش اینجا میازار

261 دل عطّار مرغ دامت آمد از آن مسکین چنین در کارت آمد

262 دلم حیران دام ای دام هم تو حقیقت دولت و هم کام هم تو

263 در این دام توام در شادکامی که میدانم که تو مرغ و تو دامی

264 در این دام توام من راز دیده که من دام توام ای باز دیده

265 همه در دام تو هستند گرفتار نمیدانندت ای دانای اسرار

266 یقین شد بر دل عطار این دام که بیرون آید از دامت سرانجام

267 مر این مرغ دلم تا کشته گردد میان خاک و خون آغشته گردد

268 بکش این مرغ اگر خواهیش کشتن یقین مرغ از تو کی خواهد گذشتن

269 بکش مرغ دلم ای جان تو دانی بکش کین کشتنستم زندگانی

270 مرا این کشتن تو زندگانی است حقیقت مر حیات جاودانی است

271 چنانت دیدهام انجام و آغاز که خواهم کشتن اینجاگاه سرباز

272 دم ذاتت زنم در سرّ اعیان از آنم برتر از خورشید تابان

273 دم ذاتت زنم در سرّ توحید نه بینم بعد از اینم جز در این دید

274 تو درجانی کجا جویم ترا من چو توهستی کرا گویم ترا من

275 تو در جانی چنین غوغا فکنده مرا در قربت الّا فکنده

276 تو درجانی چنین اسرار گفته ز خود گفته چنین در خود شنفته

277 تو درجانی و عطّار از تو موجود حقیقت خود تو مقصود و تو موجود

278 از آن جز تو نخواهم دید غیری که جز تو من ندارم هیچ سیری

279 بتو روشن شده جان و جهانم از آن از غیر اینجا من جهانم

280 ندیدم غیر تو بود تو دیدم ز آن مر بود تو گفت و شنیدم

281 ندیدم غیر تو جانان جز ای دل همه از تست اینجاگاه حاصل

282 نه کس در پردهٔ تو راز بُرده نه کس از تو نشانی باز برده

283 تو اندر پرده و جمله طلبکار در آخر پرده برداری ز اسرار

284 یکی ذات دوئی عین صفاتت کنی مخفی همه در نور ذاتت

285 یکی ذاتی دوئی اینجا نداری از آن پیدا شده الّا تو داری

286 ز لا موجودی و الّا حقیقت ز الّا اللّه دیدم دید دیدت

287 ز الّا اللّه میبینم نشانت از آن میگویم این شرح و بیانت

288 ز الّا اللّه میبینم دل و جان ترا ای ماهرو خورشید رخشان

289 ز الّا اللّه دیدم مر ترا باز ندیدم جز ترا انجام و آغاز

290 حقیقت بیشکی هر دو جهانی حقیقت سرّ پیدا و نهانی

291 بجز تو هیچ اینجا غیر نبود حقیقت کعبه و هم دیر نبود

292 تو تا بنمودهٔ این کعبهٔ جان همه ذرّات گرد اوست گردان

293 در این کعبه جلال تست پیدا یقین نور جمال تست پیدا

294 در این کعبه همه روی تو بینم همه ذرّات در سوی تو بینم

295 همه در کعبه اند و کعبه جویان همه در کعبهٔ وصل تو پویان

296 همه در کعبه اینجاگه رسیده جمالت را در آن کعبه ندیده

297 در این کعبه جمال جاودانی است درونش هم نشانِ بی نشانی است

298 در این کعبه تمامت وصل یابند ترا آخر در اینجا اصل یابند

299 جمال کعبه اینجاگه نمودی دل خلقی ز دیدارت ربودی

300 از این کعبه نمودستی جمالت شده تابان در او نور جلالت

301 از آن نور است کعبه پاک و روشن از آن عکسی شده هر هفت گلشن

302 حقیقت سالکان اندر طوافند جمالت را از آن در عشق لافند

303 توئی در کعبه و چیز دگر نیست بجز واصل در این کعبه خبر نیست

304 همه ره کرده در کعبه رسیده جمالت را در آن کعبه ندیده

305 همه اندر طواف و کعبه در جوش یقین در راه هم گویا و خاموش

306 کسی در وصل کعبه راه یابد که در کعبه جمال شاه یابد

307 جمال شاه بیشک در درونست حقیقت عشق اینجا رهنمونست

308 حقیقت عشق اینجا در کند باز بیابی توجمال خود باعزاز

309 پس آنگه در سوی کعبه شتابی جمال شاه اینجاگه بیابی

310 ولیکن راه هر کس نیست اینجا مگر آنکو بود در عشق یکتا

311 کسی در کعبه ره دارد حقیقت که رشته باشد از عین حقیقت

312 کسی در کعبه ره دارد یقین او که باشد بیشکی عین الیقین او

313 کسی در کعبه روی شاه بیند که کلّی نور الاّ اللّه بیند

314 کسی در کعبه دارد وصل جانان که کلّی دیده باشد اصل جانان

315 کسی در کعبه جان پیش بین شد که چون منصور در عین الیقین شد

316 کسی در کعبه جانان صفا دید که بود خویشتن مر مصطفا دید

317 کسی در کعبه جانان اناالحق زند کو باز بیند راز مطلق

318 حرم گاهی است جانت کعبهٔ یار وصال او در آنجاگه پدیدار

319 وصال حق در اینجا جوی بیچون که بنماید محمّد بیچه و چون

320 ز دید مصطفی در کعبهٔ دل ترا مقصودکل آید بحاصل

321 ز دید مصطفی دم زن بعالم که بنماید ترا سرّ دمادم

322 ز دید مصطفی بین ذات در خویش اگر برداری اینجاگاه از پیش

323 حجاب کفر و زو گردی مسلمان بآخر باز یابی روی جانان

324 وصال مصطفی دان ذات مطلق که میگویم ترا آیات مطلق

325 یقین کُنْتُ نَبِیّا گر بدانی بجز احمد دگر چیزی ندانی

326 یقین ما کان زِبَر خوان تو ز قرآن که تا باشد ترا این نصّ و برهان

327 کسی در کعبهٔ جانان قدم زد که بود خویتشن او بر عدم زد

328 کسی در کعبهٔ جانان یقین یافت که بود مصطفی را پیش بین یافت

329 چو حق با مصطفی اسرار گفتست نگه میدار آنچت یار گفتست

330 منه پای از شریعت دوست بیرون وگرنه اوفتی در خاک ودر خون

331 منه پای ا زشریعت دوست بر در که ناگه اوفتی از خیر در شر

332 شریعت پیش گیر و بی بلا باش حقیقت آنگهی عین لقاباش

333 شریعت پیش گیر و راز دریاب که از شرع محمّد یابی این باب

334 دَرِ احمد زن و رَو کن تولّا که تا اویت رساند سوی الّا

335 دَرِ احمد زن و وز غم جدا گرد ز دید مصطفی دید خداگرد

336 در احمد زن و اسرار او بین ز دید او یقین انوار او بین

337 در احمد زن و فارغ نشین تو ز دید او عیان دیدار بین تو

338 در احمد زن و زو خواه اینجا حقیقت تا نماید شاه اینجا

339 حقیقت بازدان زو در شریعت که او بنمایدت حق بی طبیعت

340 باذن او شو اندر ذات بیچون ز ذات مصطفی حقست بیچون

341 مشو مجنون و عاقل باش در شرع که اینجا باز دانی اصل از فرع

342 یقین گر مصطفی را دوست دانی از او اسرار ذاتت باز دانی

343 یقین گر مصطفی جوئی رهِ او ببوسی خاکِ پاکِ درگهِ او

344 یقین گر مصطفی بنمایدت دوست برون آرد ترا چون مغز از پوست

345 یقین گر مصطفی بنمایدت راز به بینی در نفس انجام و آغاز

346 یقین گر مصطفی رازت نماید ره گم کرد کی بازت نماید

347 تولاّ کن که او دیدست اللّه حقیقت راز بشنیدست ز اللّه

348 از او یابی معانی تا بدانی وگرنه خوار و سرگردان بمانی

349 من از وی باز دیدم راز تحقیق وز او هم یافتم آیات توفیق

350 یکی را باز بین در عرش و کرسی که گردی در زمانه روح قدسی

351 یکی را باز بین لوح و قلم دوست پس آنگه زن به جز حق کل رقم دوست

352 یکی را باز بین در عین جنّت که هستی آدم اندر اصل فطرت

353 یکی را باز بین در فرش اینجا که نوری آمده در عرش اینجا

354 یکی را باز بین در عین آتش مشو مانند او جانان تو سرکش

355 یکی را باز بین در دمدمه باد در او روح فنا کن در یکی باد

356 یکی را باز بین در آب اعیان که زان آبست اینجا جسم تابان

357 یکی بنگر ز خاک و باز بین تو حقیقت بازبین و راز بین تو

358 همه در خاک و خاک از صانع پاک نهاده بر سر خود تاج لولاک

359 ز دید مصطفی در خاک بنگر در او اسرار صنع پاک بنگر

360 همه درخاک شد موجود تحقیق از او بنگر تو بود بود تحقیق

361 ز اصل خود اگر واقف شوی تو در اعیان خدا واصف شوی تو

362 یقین خاکست مر آیینه بنگر جمال دوست مر آیینه بنگر

363 درون خاک میدان تو که خاکی بصورت لیک معنی ذات پاکی

364 درون خاک پیدا آمدستی هم اندر خاک یکتا آمدستی

365 تو اندر خاکی و خاک ازتو بینا حقیقت سرشناس ای پیر دانا

366 تو اندر خاکی و روح تو در خاک همین اطوار دارد سوی افلاک

367 تن از خاکست و جان از بهر تو یار درون خاک پاک آمد پدیدار

368 تن از خاکست و جان از ذات بنگر ز خاک بستهٔ نقاش بنگر

369 ز خاکت باز گفتم باز دان تو ز خاک پاک اینجا راز دان تو

370 نگفتست جسم از خاکست اینجا ببینی روح قدس پاک اینجا

371 حقیقت خاک واصل گشته دانم فلک از بهر او سرگشته دانم

372 فلک سرگشته شد از بهر طین او که طین دارد یقین عین الیقین او

373 همه نور حقیقت در سوی خاک مراو ریزد ز ذاتت سوی افلاک

374 حقیقت نور حق درخاک دیدم از اینجا من در این درگه رسیدم

375 حقیقت خاک درگاه الهست کسی داند که در راه الهست

376 در این درگاه آدم گشت پیدا حقیقت جان جان گشته هویدا

377 در این درگاه آدم آفریدند ملایک عشق از جانم مزیدند

378 در این درگاه کلّی سجده کردند همه زینجایگه مرگوی بردند

379 همه در سجدل آدم شده باز که آمد بود اندر عزّت و ناز

380 از آن دم بود آدم در سوی خاک حقیقت آمده از حضرت پاک

381 از آن آدم در این درگاه آمد حقیقت او ز دید شاه آمد

382 از آن حضرت نَفَخْتُ فیه من روح دمید اندر وجود او و هم نوح

383 ابا شیث و ابا عین خلیلش تمامت انبیا زو بین دلیلش

384 در این خاک از یکی پیدا نمودند چونیکو بنگری یک ذات بودند

385 چراغی بود آدم باز کرده از آن بُد عزّت جان هفت پرده

386 از آن بود آدم اینجا ذات بیچون که اندر خاک آمد بیچه و چون

387 چراغ نور وحدت بوده اینجا عیان ذات قربت بوده اینجا

388 از او پیدا شدند اینجا تمامت از او بنگر تو این شور و قیامت

389 چراغی از چراغی باز کن تو دگر زین راز دیگر راز کن تو

390 چنان دان کین همه از یک چراغند فتاده از ازل در عین باغند

391 چو دنیا کشتزار آن جهانست در اینجا تخمها گشته عیان است

392 یکی تخمست چندین بر بداده همه اندر بر رهبر نهاده

393 یکی تخمست اندر ذات موجود هزاران قسم در ذرات موجود

394 یکی تخمست از سرّ الهی بداده تخم اینجا از کماهی

395 یکی تخم است اگر تو باز بینی درونت گشته آنگه راز بینی

396 یکی تخمست آدم تا بدانی از او پیدا شده گنج معانی

397 در این خاکست اینجا تخم کشته حقیقت سجدهاش کرده فرشته

398 ترا چون تخم از خاکست مولود زبان خویش را میکردهٔ سود

399 ندیدی تخم خود ای آدم پیر از آنی دائما در عین تدبیر

400 توئی آدم ز آدم باز زاده تو بازی لیک از شهباز زاده

401 توئی در اصل فطرت شاهبازی که داری در یقین با شاه رازی

402 در اینجا راز خود را باز بین تو اگر مردی در اینجا راز بین تو

403 سجودت کرده اینجا مر ملایک نمییابی مر این سرّ فذلک

404 حقیقت این چنین جوهر که روحست از آن دم آمده فتح و فتوحست

405 تو او را این چنین مر خوارداری حقیقت کمتر از نشخوار داری

406 بخورد و خواب کردستی بضاعت رسی اینجا که خواهی مر قناعت

407 ببردن تا نیابی شرمساری زهی نادان ندانم در چکاری

408 ترا از جمله اشیا آفریدست کرامت مر ترا کلّی گزیدست

409 ترا آخر نمود ای خوار مسکین چنین مانده ترا رو زار و مسکین

410 ترا پیدا نموده عزّت خویش تو افتاده چنین در لذّت خویش

411 ترا زان جوهر قدس حقیقت که پنهان آمدستی در طبیعت

412 ترا از آن جوهر قدسی عیانی که مکشوف است در تو هرمعانی

413 تو از آن جوهر قدسی باعزاز که اینجا آمدستی و شدی باز

414 تو از آن جوهری کز جمله اشیا از آن جوهر شدست ای دوست پیدا

415 حقیقت آدمی و نی ز آدم که اعیان آمدستی تو از آن دم

416 نَفَخْتُ فیه مِنْ روحی در این جسم در اینجا باز ماندستی تو درجسم

417 نفخت فیه من روحی در اسرار در این جسم آمدستی کل پدیدار

418 نفخت فیه من روحی ز اعیان حقیقت اسم بنهادی تو در جان

419 نفخت فیه من روحی یقین تو اگر باشی در این سر راز بین تو

420 نفخت فیه من روح از صفاتی که از نفخ یقین اعیان ذاتی

421 نفخت فیه من روحی عیانی که مکشوفست در تو هرمعانی

422 نفخت فیه من روحی تو از ذات منقش گشته اندر عین ذرّات

423 نفخت فیه من روحی وصالی چرا افتاده در عین وبالی

424 نفخت فیه من روحی ز دیدار تو داری اندر اینجا سرّ اسرار

425 نفخت فیه من روحی تو دریاب سوی آن نفخه دیگر زود بشتاب

426 نفخت فیه من روحی چه چاره همه ذرّات در تو شد نظاره

427 نفخت فیه من روحی ز اشیا همه در تو شده اینجا هویدا

428 نفخت فیه من روحی تو خورشید بخواهی ماند اندر سایه جاوید

429 نفخت فیه من روحی تو در ماه زده بر آفرینش نورت ای شاه

430 نفخت فیه من روحی تو از عرش فکنده نور خود اندر سوی فرش

431 نفخت فیه من روحی ز جنّات حقیقت سجدهٔ تو کرده ذرّات

432 نفخت فیه من روحی در آتش در این آتش فتادستی عجب خوش

433 نفخت فیه من روحی تو از باد ز نور خویش کرده باد را باد

434 نفخت فیه من روحی تو در آب فکنده نور خود را اندر او تاب

435 نفخت فیه من روحی تو در طین در این طین مر جمال خویشتن بین

436 مر این صورت مبین کاینجا چنانست جمالت برتر از حدّ کمالست

437 جمالت برتر ازکون و مکانست یقین کون و مکان در تو عیانست

438 جمالت پرتوی بر عالم افتاد که آن پرتو درون آدم افتاد

439 جمالت بی نهایت اوفتادست لطیفی بس بغایت اوفتاداست

440 جمالت رشک ماه اندر خور آمد حقیقت مردمی زان خوشتر آمد

441 جمالت عالم دل در گرفتست رقم بر چرخ و ماه و خور گرفتست

442 عجائب صورت معنی نموده لطافت بر لطافت در فزوده

443 همه حیران تو مانده تو حیران ز خودتا تو چه چیزی مانده پنهان

444 تو اندر پردهٔ عزت بمانده در این قربت از آن حضرت بمانده

445 حقیقت تو از این آیینه هستی ز بود خویشتن بت میپرستی

446 در این آیینه موجودی همیشه که اندر بود کل بودی همیشه

447 در این آیینه بر خود عاشقی تو از آن د رعشق کلّی لایقی تو

448 در این آیینه پیدائی و پنهان حقیقت جانی از دیدار جانان

449 وجود جملگی اینجا تو داری که هم پنهان و هم پیدا توداری

450 چنان طوفان فکندی در گِل و دل که کردی در یقین عطّار واصل

451 در این معنی ترا در خویش دیدم بجز تو من کس دیگر ندیدم

452 حقیقت سالکانت بنده آمد که رویت چون مه تابنده آمد

453 حقیقت بدر و خورشید منیری سزد کافتاد گان را دستگیری

454 ز شوقت جانها دادند عشاق که در عین توئی افتادهٔ طاق

455 ز شوقت جان چه باشد تا فشاند بسر در راه تو انسان نماند

456 ترا داند هر آنکو واصل آمد که مقصود از تو کلّی حاصل آمد

457 تو مقصودی دگر تحقیق هیچست بجز تو جمله نقش پیچ پیچست

458 تو مقصود جهانی و وجودی که نزد عاشقانت بود بودی

459 زهی دیدار تو دیدار بیچون نمود روی خود از کاف وز نون

460 نمودستی رخ اندر حقهٔ خاک ز بهر تست گردان نجم و افلاک

461 ز بهرتست گردان آفرینش توئی مر جزو تو اینجا یقینش

462 چنانت اندر اینجا باز دیدم ترا انجام با آغاز دیدم

463 توئی اصل چنان گم کردهٔ باز خود اینجا تو ندانی خویشتن راز

464 چنان گم کردهٔ در پرده خود تو که بنمودستی اینجا نیک و بد تو

465 حجابت صورت افلاک آمد نمود عشقت اندر خاک آمد

466 حجابت صورتست و عین رازی که خود را زین حجابت دیده بازی

467 حجابت صورتست و بس حجابست از آن اینجات اعداد و حسابست

468 حجابت صورتست ای کار دیده خود اندر پنج و شش ناچار دیده

469 خود اندر چار و شش بنمودهٔ تو ازل را با ابد پیمودهٔ تو

470 خود اندر چار و شش دیدی سرانجام بتو پیدا شده آغاز و انجام

471 خود اندر چار و شش دیدی همیشه ز غفلت خویش خوش داری همیشه

472 مشو غافل که عقل کل تو داری ز نور جزو و کل اسرار داری

473 مشو غافل که اسرار جهانی بمعنی این جهان و آن جهانی

474 رسیدستی یقین زان حضرت پاک وطن کردستی اندر حقهٔ خاک

475 در این منزل مکن اینجا قراری مجو زین منزل آخر هیچ یاری

476 رسیدستی در این منزل یقین تو فروماندستی اندر کل یقین تو

477 رسیدستی در این منزل حقیقت گرفتاری کنون سوی طبیعت

478 در این منزل مکن اینجا قراری مجو زین منزل آخر هیچ یاری

479 در این منزل مکن اینجا مقامت که یابی بیشکی درد و ندامت

480 در این منزل مکن جز نیکنامی که در عشقت حقیقت کل تمامی

481 در این منزل نظر کن بود اوّل مشو در هر صفت بر خود معطّل

482 در این منزل به جز از شرع منگر یقین اصل بین و فرع منگر

483 در این منزل ز دین تقوی نگهدار ز صورت بگذر و معنی نگهدار

484 در این منزل بتقوی جان مصفّا کن و کم گرد در عین مسمّا

485 در این منزل ز تقوی شادمان شو بپاکی از حقیقت جان جان شو

486 در این منزل بتقوی دل فروشوی درون جان و دل اسرار کل جوی

487 در این منزل بتقوی راست رو باش خموشی کن تو بی فریاد و او باش

488 در این منزل مکن بد تا توانی که نیکی یابی از سرّ معانی

489 در این منزل نکو نامی بدست آر که تا باشی حقیقت صاحب اسرار

490 در این منزل ز دید شرع مگذر ز شرع دوست در معنی تو برخور

491 در این منزل مبین جز یار تحقیق که میبخشد ترا مر یار توفیق

492 در این منزل نخواهی بود پیوست مکن بس جان خود اینجایگه پست

493 در این منزل تو خواهی رفت ناچار یقین بی صورت پنج و شش و چار

494 از این منزل تو خواهی رفت بیرون حقیقت عاقبت در خاک و در خون

495 از این منزل تو خواهی رفت بیشک فنا خواهی شدن در ذات اکل یک

496 بس ای جان چون در اینجائی بدنیا نظر کن پیش از این دیدار مولی

497 در اینجا بازبین پیش از شدن باز نمود عشق خود زانجام و آغاز

498 در اینجا بازبین ای کار دیده که تا باشی حقیقت یار دیده

499 در اینجا بین و اینجا رو بشادی که چون بینی تو اینجا داد دادی

500 ترا مقصود صورت بد در اینجا یقین خود ضرورت بُد در اینجا

501 یقین خویشتن را میشناسی که هستی جوهر و بس بی قیاسی

502 تو اینجا جوهری چون از نمودار درون بحر استغنا پدیدار

503 در این بحر حقیقت جوهر اوست صدف بگرفته پنهانی تو از پوست

504 در این بحر صدف بشکن حقیقت صدف اندر نمود خود طبیعت

505 برون آی و نمایت جوهر اینجا گذر کن از صدف مگذر در اینجا

506 کجا توقیمت این دم بدانی حقیقت جز دمی اینجا نرانی

507 بخورد و خواب ماندی باز اینجا حقیقت می نرانی باز اینجا

508 نه از خود یک نفس آسودهٔ تو از آن در رنج و غم فرسودهٔ تو

509 همه رنج تو بهر خورد و شهوت بود زانی یقین در عین نخوت

510 همه رنج تو از کبرست وز کین از آن اینجا نداری هیچ تمکین

511 همه رنج تو از تست و ز صورت از آن این دم نمییابی حضورت

512 حقیقت مُردَم اندر ماجرائی ز غفلت مانده در چون و چرائی

513 مگو چون و چرا زین فعل بگذر صفات ذاتی و در فعل منگر

514 چرا خود را چنین محبوس داری دَرِ نابسته را مدروس داری

515 اگر باشی چنین در حقهٔ خاک کجا گردی ز آلایش یقین پاک

516 اگر باشی چنین نادان بمانی بمیری ره سوی معنی نداری

517 چه تو چه گاو خر هر دو یکی دان تو این معنی حقیقت بیشکی دان

518 چو تو در لذت نفس و هوائی مثال قطره از دریا جدائی

519 جدائی این زمان از عین دریا درون چشمهٔ در شور و غوغا

520 کجا در سوی کلّی رهبری تو که مانده چون بَقَر بیشک خری تو

521 مشو در عین لذّات بهیمی اگر جویان حوران و نعیمی

522 مشو در صورت کبر و حسد تو برون بر مر کدورت از جسد تو

523 صفا ده اندرون را از طبیعت ز شرع کل شو اینجا در حقیقت

524 صفا ده اندرون از شهوت و آز چو مردان اندرین ره سر برافراز

525 صفاده اندرون از زشتخوئی اگر گردی چنین بیشک نکوئی

526 صفا ده اندرون از خواب کردن بنه نزدیک شرع از صدق گردن

527 تقرب کن تو اندر شرع احمد که بیرون آوری یاجوج از بند

528 چه میدانی که چه بودی در اینجا چو گردی پاک معبودی در اینجا

529 خدا در تست بی آلایش ای دوست وجود خویش کن پالایش ای دوست

530 درون خاکی اندر حضرت پاک مکن آلوده خود را اندر این خاک

531 از این آلودگی تا چند گویم منم پیوند کل پیوند جویم

532 چو عطّار این زمان بگذر ز خوابت که رد عقبی نباشد مر عذابت

533 چو عطّار این زمان بگذر تو از خود که تا کردی ز تقوی اندر او فرد

534 چو عطّار این زمان کن راستی تو که تا هرگز نیابی کاستی تو

535 چو عطّار این زمان آهسته جان باش حقیقت بود پیدا و نهان باش

536 چو عطّار این زمان دیدار مییاب همه از جان و دل اسرار مییاب

537 چو عطّار این زمان از خود فنا گرد برانداز این حجاب و کل خدا گرد

538 چو عطّار این زمان تو پاک رو باش که ناگاهی ببینی دید نقاش

539 چو عطّار این زمان ره راه کن خود بمنزل اندر آی وش اد کن خود

540 چو عطّار این زمان بود فنا باش حقیقت پیر معبود بقا باش

541 چو عطّار این زمان بین ذات بیچون گذرکرده ز خویش و هفت گردون

542 بزیر پای همّت در نهاده در معنی ز دید کل گشاده

543 چنان کرده است ره تا باز دیدست بنزد شاه بیشک راز دیدست

544 چنان کردست اینجاگه سلوک او که در ره شد بر شمس الدّلوک او

545 چنان کردست در اینجایگه راه که در منزل پدیدست او رخ شاه

546 ره جان کرد و جانان باز دید او نظر کرد و مرش خود راز دید او

547 ره جان کرد و اینجادید دیدار همه از او پدید او ناپدیدار

548 ره جان کرد و جان شد اندر اینجا ز دید خویش پنهان شد در اینجا

549 ره جان کرد دید او ذات موجود از او دیدند مر ذرّات مقصود

550 ره جان کرد و جان را دید صافی چو آدم دید دید دید صافی

551 چو آدم راز جانان در بهشت او بدید و جمله از باطن بهشت او

552 چو آدم در بهشت جان قدم زد در آخر جزو را در کل رقم زد

553 چو آدم در بهشت جان بقا یافت بنور بدر عالم مصطفا یافت

554 چو آدم در بهشت جان حقیقت قدم زد بیشکی او در شریعت

555 چو آدم در بهشت جان بقا شد ز جنّت در گذشت و کل خدا شد

556 چنان از وصل جانان ناپدید است که اندر وصل درگفت و شنیدست

557 چنان ازوصل جانان یافت اعزاز پدیدست از یقین انجام و آغاز

558 نموددوست شد تا دوست دیدش یقین با اوست مر گفت و شنیدش

559 ز خود بگذشت تا کل دوست گشتست حقیقت مغز شد بی پوست گشتست

560 همه او دید و جز او غیر نگذاشت یکی شد در درون و سیر بگذاشت

561 یکی شد در درون ودید دلدار یکی شد او ز دید دید دلدار

562 بجز دلدار چیزی میندید او هم از دلدار شد می ناپدید او

563 فنا شد بود عطّار از میانه رسید اندر لقای جاودانه

564 فنا شد بود عطّار از دو عالم از آن دم زد اناالحق در دمادم

565 فنا شد بود عطّار از نمودار از آن زد مر اناالحق خود بخود یار

566 فنا شد تا زلا الّا عیان دید نظر کرد وزلاکل بی نشان دید

567 فنادر لا شد ودیدار لایافت در آن لا آخرو دید خدا یافت

568 ز حق درحق یقین حق یافتست او از آن در جزو و کل بشتافتست او

569 ز حق در حق حقیقت حق بدیدست از آن در حق چو حق حق ناپدیدست

570 ز حق در حق چنان شد در فنا باز که از حق یافت حق حق را لقا باز

571 چو حق حق دید از صورت گذر کرد حقیقت بود حق از حق خبر کرد

572 ز حق در حق حقیقت حق عیان دید حقیقت حق عیان عین العیان دید

573 ز حق در حق چنان موجود آمد که او را جمله حق مقصود آمد

574 ز حق در حق لقای جاودان یافت نظر کرد و خود اندر جان جان یافت

575 ز حق حق گفت نی باطل ندید او همه ذرّات جز واصل ندید او

576 ز حق حق گفت در راز نهانی همه در شرح اسرار و معانی

577 ز حق حق گفت اینجا سرّ مطلق ز حق دم زد در اینجا از اناالحق

578 ز حق حق گفت کل خود دید توفیق ز حق در حقِّ حق دریافت تحقیق

579 ز حق حق گفت اینجا راز بیچون وز او بشنفت اینجا بیچه و چون

580 ز حق حق گفت بود جاودانت حقیقت حق ز پیدا و نهانت

581 چنان در حق گمست و حق در او گم که غیر قطره شد در عین قلزم

582 چنان در حق عیان جاودان دید که ذرّاتی شد و هردو جهان دید

583 چنان در خود دو عالم یافت در خود بمعنیّ و بصورت کل رقم زد

584 چنان در حق عیان سرّ لا شد که گوئی دائما دید خدا شد

585 چنان در عین توحیدست در دید که چیزی می نداند جز که توحید

586 چنان در عین توحیدست در خود که یکسانست بیشک نیک با بد

587 چنان در عین توحیدست در راز که خود میداند او انجام و آغاز

588 چنان در عین توحیدست گویا که خود در خود شدت او دید یکتا

589 چنان در عین توحیدست بیشک که چیزی نیست نزدیکش به جز یک

590 چنان اندر یکی محبوب دیدست که طالب جملگی مطلوب دیدست

591 چنان اندر یکی شد بی نشان باز که در یکی به بیند جان جان باز

592 مگو عطّار خاموش گزین تو در این معنی به جز یکی مبین تو

593 عنان را باز کش از سوی این راز مگو این سر دگر با هیچکس باز

594 عنان را بازکش در سوی حضرت دگر مر تازه کن مرجان حضرت

595 عنان را بازکش تا دم زنی تو یقین دم در دم آدم زنی تو

596 چنان مستغرق عشق یقینی که جز حق در همه چیزی نبینی

597 چنان مستغرق دریای بودی که درحق جسم و جان اینجا ربودی

598 چنان مستغرق دریای شوقی که اندر ذات کل یکتای ذوقی

599 چنان دیدی تو با خود در یقین باز که حقی و مگو دیگر تو این راز

600 ابا لبّیک یا خود جوی جمله عیانِ دید از خود جوی جمله

601 عیان دید در خود بین و تن زن دمادم گفت را زین گفت بشکن

602 دمی با صورت و یک دم معانی همی پرداز اسرار و معانی

603 حقیقت جان در این معنی بداند یقین در قربت این معنی بداند

604 نداند صورت خود این چنین راز که موجود است در انجام و آغاز

605 بوقت صورت این معنی بیابد که گم کرده سوی مولی شتابد

606 چو صورت این بیابد آخر کار شود اندر فنا مانند عطّار

607 از آن گفتم بقدر هر کس این سر که میباشد در این معنی ظاهر

608 ترا چون نیست باطن این حقیقت نگه میدار ظاهر در شریعت

609 بظاهر کوش و در باطن نظر کن همه ذرّات آنگاهی خبر کن

610 بظاهر کوش اینجا تا توانی که بگشاید ترا راز معانی

611 حقیقت باز بینی آخر کار بتقوی و بمعنی ظاهر یار

612 ولی صبریت باید کرد اینجا که تاگردی حقیقت فرد اینجا

613 ز صبرت عاقبت یابی سرانجام بیابی از کف ساقی جان جام

614 ز صبرت عاقبت محمود باشد در آخر دیدنت معبود باشد

615 ز صبرت کام دل اینجا برآید بصبرت غصّه و غم بر سر آید

616 ز صبرت باز بنماید جمالش بصبرت می بیابی کل وصالش

617 ز صبرت باز بنماید رخ خویش بصبرت این حجب بردار از پیش

618 خدا را صبر مؤمن دوست دارد مراد از صبر در آخر برآرد

619 رهت میپرس از هر پیر اینجا که یابی پیر با تدبیر اینجا

620 که ناگه پیرت اینجا رخ نماید زناگاهی رخ فرّخ نماید

621 طلب کن پیر خود در اندرون تاز که با تو پیر گوید در یقین راز

622 طلب کن پیر تا اینجا بیابی درون خویش از او یکتا بیابی

623 طلب کن پیر میگوید یقینت که اندر اندرونت پیش بینت

624 طلب کن پیر را کو پیش بین است که پیر کل ترا عین الیقین است

625 طلب کن پیر تاکل راز گوید ترا ازدید کلّی باز گوید

626 نمیدانی ترا پیری است همراه ترا افکنده اینجا گاه در راه

627 نمیدانی که پیرت هست درجان حقیقت در صفت خورشید تابان

628 نمیدانی تو پیر دیر اینجا که افکنده است اندر سیر اینجا

629 ز پیر دیر مینا در حجابی از آن درمانده در دید حسابی

630 ز پیر دیر چشم خویشتن باز ببردت تا نماید رازها باز

631 کسی از پیر اینجا نیست آگاه بجز آنکوبود مر سالک راه

632 حقیقت سالک اینجا پیر بیند درون را پیر با تدبیر بیند

633 حقیقت سالک اینجا دید سیرش بپرسید او ز پیر بی نظیرش

634 مصیبت نامه اینجا پیر برگفت دُرِ اسرارهایم پیر کل سفت

635 جهان پیر است اگر دانستهٔ باز که گردید است در انجام و آغاز

636 حقیقت سالک ازوی با خبر شد گهی در شیب و گاهی بر زبر شد

637 همی پرسید راز جمله اشیا که بود کل کند در خویش پیدا

638 مکان کوی میگردید سالک از آن شد زبدهٔ کلّ ممالک

639 همی پرسید از هر چیز او راز همی آمد بنزد پیر خود باز

640 بیان میکرد با پیر طریقت که تا مر باز بیند او حقیقت

641 چنان پیرش یقین میگفت تحقیق که تا یابد در اینجا باز توفیق

642 گهی سالک بَرِ خورشید بودی ابا او گفتی و از وی شنودی

643 گهی در پیش ماه و گاه بر عرش گهی لوح و قلم هم گاه او فرش

644 گهی با جبرئیل و گه سرافیل ز میکائیل و گاهی هم عزرائیل

645 گهی موسی گهی با آتش و آب گهی با خاک و باد اند تک و تاب

646 گهی با وحش و طیراینجا عیان شد ابا ایشان در این شرح و بیان شد

647 گهی با آتش و گه کوه و دریا گهی بر آسمان گه بر ثریّا

648 گهی با آدمی و گاه ابلیس گهی در جستن حق کرد تلبیس

649 گهی از آدم و مرگاه ازنوح که تا او را فزاید قوّتِ روح

650 گهی با آسمانها گه ملایک بیان پرسید اینجاگاه یک یک

651 گهی از موسی و گه مر براهیم همی پرسید سالک گشته تسلیم

652 گهی عیسی از او پرسید هم راز حقیت ز انبیا میدید او راز

653 گهی در شیث پیش پیر بودی ابا او گفتی و از وی شنودی

654 همه راهش سوی احمد نمودند درش در سوی کل آخر گشودند

655 بآخر پیش احمد یافت تحقیق مر او را داد اینجاگاه توفیق

656 ز احمد راه خود و اسرار خودیافت بآخر جسم و جان اندر اَحَد یافت

657 محمد(ص) راز او بنمود اینجا درش در دید کل بگشود اینجا

658 رهش بنمود اوّل سوی صورت که در صورت بود معنی ضرورت

659 ز حُسنش بگذرانید و خیال او ز عقل و قلبت و آنگه وصال او

660 عیان درجان خود دید از حقیقت گذر کرد آخر کار از طبیعت

661 چو اندر منزل جان او قدم زد وجود عقل در سوی عدم زد

662 درون جان در اسرار کماهی عیان جان یافت اسرار الهی

663 ز جان پرسید و با جان او سخن گفت مر او را راز جان و سر کهن گفت

664 بدو جان گفت راز خویش اینجا حقیقت چو نظر بگماشت اینجا

665 حقیقت سالک اینجا جان عیان دید درون جان خود او جان جان دید

666 حقیقت جان جان بود او یقین او شده ذرّات اینجا پیش بین او

667 همه ذرّات را در ره فکندند بپرسش جمله پیش شه فکندند

668 حقیقت چونکه سالک در بر جان در اینجا شد حقیقت رهبر جان

669 نمود خویشتن از جان یقین یافت در اینجاگه عیان عین الیقین یافت

670 ز جان پرسید سالک راز بیچون مر او را گفت جان سر بیچه و چون

671 که من بودم ترا گم کردهٔخویش حقیقت مر ترا در پردهٔ خویش

672 در این پرده ترا گم کردم اوّل که تا ماندی در اینجاگه معطّل

673 در آخر چون بنزدم آمدی تو حقیقت کام اینجا بستدی تو

674 منت کردم در اشیا جمله گردان منت بودم در اینجا جان جانان

675 حکایت مر بسی بشنیدم از پیر حقیقت من بدم از پیر تدبیر

676 من اینجا مر ترا کل رخ نمودم منم جان نیز هم پاسخ نمودم

677 منم جبریل و میکائیل بنگر هم اسرافیل و عزرائیل بنگر

678 منم لوح و منم کرسی منم عرش منم عین قلم بنوشته بر فرش

679 منم جنّت منم دوزخ در اینجا منم حور و قصور و عین حورا

680 منم خورشید و ماه وجمله انجم تراکردم درون جملگی گم

681 منم عاشق یقین بنگر تو مر باد ز باد و خاک من کرده تو آباد

682 منم طیر ووحوش و آدمی من منم هم جنّ و انس اندر کمین من

683 منم عین نبات ودید حیوان منم اینجا حقیقت دان از اینسان

684 منم آدم منم نوح اندر اینجا منم مر انبیا اندر تو پیدا

685 منم دیدار سرّ مصطفا کل که بنمودم ترا اینجا لقا کل

686 منم جان و منم جسم و منم دل منم عین خیال و نیست باطل

687 منم اینجا و آنجا در یقین باز نمایم مر ترا انجام و آغاز

688 ز من مگذر که من جانم ز صورت نمایم هر دمی اینجا حضورت

689 ز من مگذر بمن بنگر یقین تو که من هستم درونت پیش بین تو

690 ز من دان هرچه دانی اندر اینجا نمودم مر ترا ای مالک اینجا

691 کنون تا قدر من بشناسی از جان مرو جائی دگر خود را مرنجان

692 تو قدر من بدان تا در یقینت نمایم جاودان عین الیقینت

693 در اینجا منزلت آن شه نمایم در آخر مر ترا آن مه نمایم

694 در اینجا منزلت در خود فنا کن پس آنگاهی ز من خود را بقا کن

695 در اینجا منزلست و من منازل ترا گردانم اندر عشق واصل

696 در اینجا منزلست و من حقیقت کنم پاکت در اینجا از طبیعت

697 در اینجا منزلست ای مرد سالک نظر میکن تو در عین مناسک

698 همه در تست و من از تو پدیدار یقین در من شو اینجا ناپدیدار

699 همه در تست اگر از من بیابی حقیقت در درون از من بیابی

700 منت واصل کنم چون خویش اینجا همه حاصل کنم چون خویش اینجا

701 حقیقت چون وصالت آخر کار ز جان میآید اینجاگه پدیدار

702 ز جان واصل شوی اینجا حقیقت نماید جان د رآخر دید دیدت

703 تو جان و اصل شوی چون باز بینی ز جان مر راز بیچون بازبینی

704 ز جان و اصل شوی در جزو و کل تو ز جان یابی حقیقت عین کل تو

705 ز پیر جانت کردم آگه اینجا اگر هستی چو سالک در ره اینجا

706 در این معنی اگر ره باز یابی ز پیر خویشتن شهباز یابی

707 ترا پیریست جان و زار دیدست همه در خویشتن او باز دیدست

708 ترا جان پیرتن اینجا روانست جمال جان ترا عین العیان است

709 جمال او اگر یابی چو احمد شوی آنگه چو منصور و مؤیّد

710 جمال جان نظر از اندرونت که جانست اندر اینجا رهنمونت

711 جمال جان نظر کن در نهان تو کز او یابی در آخر جان جان تو

712 جمال جان بخود پیوسته داری از آن نور یقین پیوسته داری

713 جمال جان چو مردان باز دیدند حقیقت آن عیان شهباز دیدند

714 جمال جان اگر رویت نماید یکی بینی ز هر سویت نماید

715 همه جانست و تن جانست اینجا عیان تن جان پنهانست اینجا

716 همه جانست و تن از جان پدیدار ز تن مرجانست اینجا ناپدیدار

717 حقیقت جان ز تن باشد نهانی بتن میگوید او راز نهانی

718 ز تن هرگز کسی واصل نبودست مراد کس ز تن حاصل نبودست

719 ز تن جز رنج و درد سر نیاید همان از تن غم و اندوه فزاید

720 همه رنج از تن است و شادی از جان که همچون جان شود در خویش پنهان

721 خبر کن تو تن از سرّ حقیقی که با جان دائما در دل رفیقی

722 خبر کن تن که خواهی شد فنا باز بیابی در فنا بیشک بقا باز

723 خبر کن تن که اینجا راز داری سزد گر فکر از خود باز داری

724 خبر کن بین که اندر آخر من تو خواهی بود عین ظاهر من

725 خبر کن باز تا فارغ شود او حقیقت در جهان بالغ شود او

726 خبر کن تا یقین کل بیابد حقیقت جزو سوی کل شتابد

727 چو سالک واصل جان گشت اینجا یکی باشد حقیقت در همه جا

728 ز پیرجان اگر بوئی بری تو در این میدان یقین گوئی بری تو

729 ز پیرت آگهی دادست عطّار کنون سالک ز پیر جان خبردار

730 خبرداری که جانان پیر راهست کنون اندر مکان اعیان شاهست

731 حقیقت واصل است این پیر دانا بهرمعنی بود اینجا توانا

732 حقیقت واصل است این پیر جمله همی جوید یقین تدبیر جمله

733 اگر سالک بر پیر حقیقت بسازد از عیان دل طریقت

734 کند پیرش چو خود اینجا عیان او در آخر در رسد در جان جان او

735 کسی کو ره برد اینجا سوی پیر نباشد خود مر او را مکر و تزویر

736 در این ره هرچه بازد پاک بازد ز دید پیر آخر سرفرازد

737 ز دید پیر یابد جان جان باز اگر آخر شود اینجای جانباز

738 یقین منصور پیر کل عیان دید نظر کرد و جمال او عیان دید

739 ز پیرش رهنمائی بود اوّل در آخر مر خدائی بُد چو اوّل

740 چنان در پیر خود اینجا رسید او که پیر پرده را زاینجا بدید او

741 بر پیر آمد و بنمود رازش حجاب انداخت اینجاگاه بازش

742 بیک ره چون حجاب از وی جدا کرد ز خود کردش گم آنگاهی خدا کرد

743 اگر تو واصلی مانند منصور مشو یک دم ز پیر خویشتن دور

744 اگر تو واصلی از پیر مگذر وصال پیر یاب از پیر برخور

745 وصال از پیر جوی و بی نشان شو چو پیر آمد درون خود نهان شو

746 وصال از پیر جوی و باز بین راز حجاب از روی پیر اینجا برانداز

747 وصال از پیر جوی و در فنا شو در آن عین فنا از حق بقا شو

748 دریغا زین معانی اندر اینجا که بیشک ره نمیدانی در اینجا

749 نمیدانی ره و غافل بمانده عجب درخویش بیحاصل بمانده

750 چنین در خوابی و بیدار جانت همی گویم دمادم در نهانت

751 که هان از خواب شو بیچاره بیدار زمانی تو ز دیدارم خبردار

752 چنین تا کی بخفته اندر این راه نباشی یک نفس ازدوست آگاه

753 که ناگاهی که جانت واصل آمد ورا اعیان کلّی حاصل آمد

754 دمادم میکند شر خواب بیدار تو هستی خفته اندر خواب پندار

755 تمامت رهروان در کل رسیدند جمال جاودانی باز دیدند

756 ره جان کن که اندر آخر ای دوست بدانی کین وجود تو هم از اوست

757 ره جان کن که گردی واصل اینجا شوی دردیدن جانان تو یکتا

758 حقیقت جان و دل پیوند جانانست در آخر هر دو اندر بند جانانست

759 چو در بندست جانت در جدائی در آخر زین سخن یابد رهائی

760 از این زندان چو بیرون آیدت جان بیابی مر ورا خورشید تابان

761 چو خورشیدست جان تو بصورت برون آمد زمیغ تن ضرورت

762 به یک ره لشکر حرص و حسد را نهد او تیغشان اندر جسد را

763 چو وقت رفتن سالک بصورت بود نشو معانی از حضورت

764 حقیقت در فنا یابد بقا او بیابد اندر آخر کل لقا او

765 برون آید چو خورشیدی از این میغ کشد مر نور خود در جمله چون تیغ

766 بیک ره جمله را از خویشتن دور کند تا جاودان ماند یقین نور

767 چرا کاینجا بود از عشق سالک هنوز از عشق گردد عین مالک

768 چو سالک جان دهد در آخر کار ندیده اندر اینجا نقد دیدار

769 نتابد نور جان در بود جسمش برافتد اندر اینجا عین اسمش

770 پشیمان باشد اندر آخر کار ندیده اندر اینجا عین دلدار

771 در اینجا نقد دیدارت بیابد که تا در اندر آخر برگشاید

772 در اینجا نقد دیدار ار بیابی در آخر چون سوی جانان شتابی

773 در اینجا نقد دیدار است بنگر همی گویم که هان یار است برخَور

774 ز جان برخور که جانت دیده جانانست درون جان ببین بیشک که جانانست

775 چونقد جانت اینجاگاه پیدا چرا هرجا همی گردد ز سودا

776 همه جان بین که جان دیدار شاهست حقیقت دان که جان نور الهست

777 از این نقد حقیقت بر خور اینجا چودیدت جانست از جان بگذر اینجا

778 همه جان بین که جانت رهنمونست چرا اینجا دل تو پر ز خونست

779 که جان را یک دمی نادیدهٔ تو یقین بنگر اگر با دیدهٔ تو

780 نَفَخْتُ فیهِ مِن روح است جانت ز ذات کل شده عین العیانت

781 نفخت فیه من روح است اینجا حقیقت کشتی نوح است اینجا

782 چو جان نوح است و صورت هست کشتی چرا از نوح جان اندر گذشتی

783 چو تو کشتی نوحی راز دیده یقین بحر حقیقت باز دیده

784 تو در کشتی نوحی فارغ ای دل ترا بحر حقیقت هست حاصل

785 در این بحر حقیقت در طوافی نظر کن در درون بحر صافی

786 تو با نوحی وآگاهی نداری که دریای حقیقت میگذاری

787 تو دریا و ابا نوحی ندانی که کشتی زینچنین دریا برانی

788 ز دریای حقیقت کن گذاره مر آن جوهر کن اینجاگه نظاره

789 نبینی بر سر دریا تو جوهر مگر در قعر یابی جوهرت بر

790 ترا زین بحر جوهر بایدت یار که آید ازدرون او پدیدار

791 ترا زین بحر اگر جوهر برآید حقیقت ذات دریا آن نماید

792 تو هستی بر سر طوفان نشسته بگرد بحر میگردی تو جسته

793 درون بحر جوهر میندانی در این معنی تو ره بر تا بدانی

794 حقیقت جوهرت از اصل بنگر در این دریا تو بود وصل بنگر

795 در این دریای بی پایان بسی راز حقیقت یافتم از جوهرم باز

796 مرا این جوهر و این بحر دیدم ولی در بحر کلّی ناپدیدم

797 در این بحر حقیقت شد مرا فاش مر آن جوهر بدیدم عین نقّاش

798 چو ملّاحم در اینجاگه در این بحر روم از ناگهان اندر بُنِ قعر

799 برآرم جوهری من از معانی کنم زان جوهر اینجا دُرفشانی

800 ندارد از یقین عطّار اینجا فشاند جوهر اسرار اینجا

801 ندارد زر به جز از کان جوهر چه جوهر هست جوهر بهتر از زر

802 مرا آن جوهر دیدست تحقیق که اندر عین اعیانست توفیق

803 در این بحر فنا آن جوهر عشق مرا آمد نصیب از اختر عشق

804 چنان از عشق جوهر یافتستم که اندر خانه من دریافتستم

805 در این خانه است یارت ار بدانی درون خانهٔ ار میتوانی

806 درون خانهٔ تو بحر بنگر مرا آن جوهر اندر قعر بنگر

807 مرا اندر درون خانه دریا است در آن بحرم یکی جوهر هویداست

808 درون خانه بحر کل که دیداست مر این معنی کسی از کس شنیده است

809 کسی داند که این معنی چگونست که جانش در بُنِ دریای خونست

810 کسی داند که اندرخانهٔ دل حققت بحر کل کردست حاصل

811 کسی داند که این بحر گُهَربار دمادم میشود زو ناپدیدار

812 بسی در بحر جان خوردند غوطه که تا پیدا شدند با دلق و فوطه

813 نیاید هیچکس زین بحر بیرون شدند غرقه در این دریای پرخون

814 در این دریای پر خون جان بدادند درون بحر جان پنهان بدادند

815 درون بحر جان دادند و کس نیست چگویم کاندر او فریادرس نیست

816 نیامد هیچکس زین بحر بر در بدادند جان همه از بهر جوهر

817 همه از بهر جوهر جان بدادند یقین جان بر سر جوهر نهادند

818 یکی دریای پر خونست بنگر نمیگویم که تا چونست بنگر

819 گهی دریای پر خونست و پر راز اگر از عاشقانی جان در او باز

820 یکی دریای پر خونست تحقیق کسی کو جان در او بازید توفیق

821 ز جوهر یافت اندر آخر کار درون بحر جوهر دید با یار

822 حقیقت میزند موج پر از خون در اینجا هیچ راهی نیست بیرون

823 حقیقت میزند موج دمادم کسی باید که یابد اندر او دم

824 نگه کن تا در این دریا شود باز بیابد جوهر اندر عزّ و اعزاز

825 در این دریا چو آخر باز بیند حقیقت جوهر جان باز بیند

826 درون بحر جان بنگر زمانی که جوهر یابی اینجا در عیانی

827 دم خود اندر این دریا نگهدار نباید تا شوی تو ناپدیدار

828 در این بحر معانی غوطهٔ خور فرو رو تا بیابی باز جوهر

829 چو اندر جوهر الاّ رسیدی تو نور جوهر الّا بدیدی

830 در آن جوهر یکی نور است مطلق در آن نور حقیقت بازبین حق

831 در آن نور حقیقت بنگری باز در او پیداست هم انجام و آغاز

832 در آن نورست پیدا هرچه بینی در آن نوراست اگر صاحب یقینی

833 حقیقت شمس و ماه و چرخ و انجم شدند در نور جوهر جملگی گم

834 در آن نور است پیدا هر چه بینی شده پیدا در آن نور یقینی

835 همه از نور جوهر تابناکند شده پیدا در آن دیدار خاکند

836 حقیقت نور جوهر یاب در خاک که خاک آمد خود صانع پاک

837 حقیقت بحر در خاکست پیدا از آن پیوسته اندر شور و غوغا

838 اگر واصل شوی مانند منصور تو باشی در عیان آن جوهر نور

839 تو باشی جوهر و خود را ندانی همی گویم دمادم در معانی

840 بهر معنی که میگویم ترا باز نمییابی ز خود انجام و آغاز

841 بهر معنی که گویم در گمانی از آن زین سرّ رمزی می ندانی

842 یکی حرفست و چندینی کتاب است یکی نور است و چندینی حجابست

843 یکی فعلست و چندینی صفاتست یکی بحر است و اسمش عین ذاتست

844 یکی ذاتست و چندینی عجائب صفات و فعل میبینم غرائب

845 یقین جسمست پیوسته در این دل ز دل جانست مر مقصود حاصل

846 ز جان ذاتست مقصود ار بدانی ولیکن چون بیابی بی نشانی

847 ندارد نور اینجا رنگ بیشک ندارم نیز هوش و هنگ بیشک

848 که تا برگویم این سر تا چگونست دلم افتاده در دریای خونست

849 همه ذرّات من جویای اویند حقیقت هم بدو گویای اویند

850 همه ذرّات من جویای ذاتند شده حیران درآن عین صفاتند

851 تمامت دیده دیدستند در خویش حجابی نیست ایشان را در این پیش

852 بجز خود مر حجاب خود نباشد همی خواهد که ایشان خود نباشد

853 چنان خواهد که در جانان شود گم که ایشان قطره اند و یار قلزم

854 فنای خویش میخواهند اینجا که کلّی در فنا یابند اینجا

855 فنای خویش میخواهند بیشک که کلی در فنا یابند آن یک

856 فناشان آرزو و در فنااند کنون افتاده در دید بقااند

857 ولیکن فرقی از هستی و ثانی است یکی جویند کاینجا خود دو تا نیست

858 دو نبود جز یکی اینجا نبیند که در یکی حقیقت همنشینند

859 دو نبود ذات بیشک جمله ذاتند که میخواهند بود خود که بازند

860 همی خواهند تا اندر فنا راز نیابند و شوندش جمله جانباز

861 ترا مر ذرّهٔ جان نیست بنگر ز مر پیدات پنهان نیست بنگر

862 حقیقت چون فنااند اوّل آخر برانداز از میان این نقش ظاهر

863 برانداز از میان این نقش صورت همه ظلمت شود در سوی نورت

864 برانداز از میان این صورت خویش که ذات جاودان بینی تو در پیش

865 اگر این نقش اینجاگه ببازی بنزد انبیا سر برفرازی

866 اگر این نقش گردد ناپدیدار جمال بی نشان آید پدیدار

867 اگر این نقش پنهانی کنی پاک نماند نار و ریح و ماه با خاک

868 بمانده جاودان جان تو پر نور شود در جزو و کل یکی چو منصور

869 حقیقت آخر کار و سرانجام بخواهی خورد همچون دیگران جام

870 ترا جام فنا باید چشیدن در آن خلعت فراق جان بدیدن

871 ترا جام فنا باید بخوردن بصروت از همه اشیا بمردن

872 ترا جام فنا خواهند دادن یکی داغی ترا اینجا نهادن

873 ترا جام فنا در آخر کار بباید خورد اینجاگه بناچار

874 ترا جام فنا مانند مردان فرو باید کشیدن تا شود جان

875 ترا جام فنا مانند منصور بباید خورد تاگردی بکل نور

876 ترا جام فنا اینجا چو آدم بباید خورد و شد در قرب آن دم

877 ترا جام فنا اینجا شادمانه که تا یابی حیات جاودانه

878 فروکش جام را در عزّت و ناز که خواهی یافت در آن دم توکل باز

879 فروکش جام و خندان شو تو چون گل که خواهی یافت در آن دم یقین کل

880 فروکش جام جانان تا شوی پاک حقیقت از نمودخاک و افلاک

881 در آن دم چون خوری این جام اینجا ببین هم اوّل و انجام اینجا

882 بباید کردنت مر نوش آن جام که خواهی گشت ذات کل سرانجام

883 بباید خوردنت بی تلخی روی مگردان روی خود را از دگر سوی

884 چنان باش اندر آن دم راز دیده که باشی جزو و کل را باز دیده

885 چنان باش اندر آن و در وصالش که راحت یابی از عین وبالش

886 چنان باش اندر آن دم همچو عشاق که باشی در خودی و بی خودی طاق

887 چنان باش اندر آن دم همچو مردان که یکی یابی اندر ذات و در جان

888 چنان کن خویش را آنگه تو تسلیم که بد در آتش سوزان براهیم

889 چنان کن خویش را تسلیم جانان که اسمعیل خود میکرد قربان

890 چنان کن خویش را تسلیم مشتاق که سر ببرید اندر عشق اسحاق

891 چنان کن خویش را تسلیم آن دید که در یکی یکی یابی ز توحید

892 چنان کن در یکی تسلیم جانت که ذات حق شود کلّی عیانت

893 چنان تسلیم کردن جان و دل تو که در آن دم نمانی مر خجل تو

894 چنان تسلیم کن جان در بر دوست که بیرون آورد یکباره از پوست

895 چنان تسلیم کن جان در بر یار که تا پیدا شوی تو کل پدیدار

896 چنان تسلیم کن جانا دل از جان که درجان یابی آن خورشید تابان

897 چنان تسلیم کن جان اندر آن ذات که نور قدس گردد جمله ذرّات

898 چنان تسلیم کن جان در جلالش که یابی در نمود جان وصالش

899 چنان تسلیم شو مانند مردان که تا یابی در آن دم جمله جانان

900 در آن دم گر تو کل تسلیم گردی بساط جسم و جان رادرنوردی

901 از این دم سوی آن دم رفت خواهی شوی درجزو و کل نور الهی

902 از این دم سوی آن دم میشوی باز حقیقت نزد جانان تو باعزاز

903 در آن دم باش حاضر تا حقیقت نمودار میکند در دید دیدت

904 در آن دم باش حاضر از دل و جان که بنماید حقیقت روی جانان

905 مشو غافل دمی جانان در آن دم که بنماید رخت جانان هماندم

906 همه مردان در آندم راز دیدند جمال دوست آن دم باز دیدند

907 حقیقت آخر آن دم وصال است در آن دم عاشقان دید جمال است

908 حقیقت آخر آن دم شوی ذات شود جان مر حقیقت جمله ذرات

909 نظر کن اندر آن دم بی وجودت که پیدا آید آن دم بود بودت

910 نظر کن اندر آن دم از نهانی که در جانان شوی کلّی تو فانی

911 چو جانان رخ نماید اندر آن دم خیالی بینی اینجا جمله عالم

912 چو جانان رخ نماید اندر آن راز حجاب از روی خود اندازد او باز

913 چوجانان رخ نماید آخر از دید تو گردی ذات قرب از عین توحید

914 چو جانان رخ نماید آخر کار برافتد این حجاب آخر بیکبار

915 تو جانان گردی و او در تو موجود شود آن دم بیابی عین مقصود

916 تو جانان گردی و ویندم شود پوست نماند جان و ماند جاودان دوست

917 تو جانان گردی و مر دل بماند تنت در خاک زیرِ گل بماند

918 تو جانان گردی و پیوسته باشی اَزَل را با اَبَد پیوسته باشی

919 تو جانان گردی از عین وصالت در آن دم عاشقان دید جمالت

920 تو جانان گردی از دید وصالت یکی بینی همه اندر جلالت

921 نماند جان به جز جانان نماند تن اندر خاکدان پنهان نماند

922 شود تن خاک اندر آخر کار شود در خاک و خون او ناپدیدار

923 شود جانان ز بعد مدّتی تن نباید گفت مر عطّار تن زن

924 خوشا آن دم که جان گردد در این خاک چون جان بیشک نهان گردد در این خاک

925 خوشا آن دم که چون جان باز گردد درون جزو و کلّی راز گردد

926 در آخر دوست خواهد بود تحقیق بباید از نمود دوست توفیق

927 دلا در لا یکی یک لحظه اینجا شده در عین الّا اللّه یکتا

928 دلا در راز الّا اللّه عیانی ولیکن مانده در روی جهانی

929 نخواهی رفت زین منزل سوی لا حقیقت بود خواهد شد در الّا

930 نخواهی رفت از این منزل حقیقت رها خواهی تو کردن این طبیعت

931 دلا جای تو در خاکست بنگر درون رو تو ز دید دوست برخور

932 در این معنی مجال دم زدن نیست از این منزل ره باز آمدن نیست

933 همه رفتند و کس نامد پدیدار همه آنجا شدندش ناپدیدار

934 همه رفتند در دیدار بیچون یقین دریافتند اسرار بیچون

935 همه رفتند مر در شیب این گِل حقیقت گشتشان مقصود حاصل

936 همه رفتند اندر جوهر دوست رها کردند اینجاجملگی پوست

937 همه رفتند برسودا دماغی بمردند اندر اینجا چون چراغی

938 همه رفتند و نامد هیچکس باز نیامد هیچکس می باز پس باز

939 همه رفتند در سوی خداوند حقیقت با ازل کردند پیوند

940 همه رفتند در صحرای عقبی شدند اینجایگه یکتای مولی

941 همه رفتند پنهان در سوی یار در اینجا می نه بینی لیس فی الدّار

942 همه رفتند اندر جوهر ذات رها کردند اینجا جسم ذرّات

943 همه رفتند و اعیان باز دیدند بسوی ذات کلّی راز دیدند

944 همه رفتند اندر عین اللّه شدند از راز جانان جمله آگاه

945 همه رفتند و در جانان شدند گم چو یک قطره سوی دریای قلزم

946 همه رفتند ودر عین الیقینند ز ذات کلّ و اینجا پیش بینند

947 همه رفتند از اینجا باز رستند حقیقت نیست گشته عین هستند

948 همه رفتند اندر عین الّا حقیقت باز دیدند جوهرِ لا

949 همه رفتند و میآیند دیگر دگر خواهد شد اینجا راز بنگر

950 همه واصل شدند اینجا ز دیدار در اینجا بیشکی کل ناپدیدار

951 در این معنی که من گفتم شکی نیست که در عین الیقین غیر از یکی نیست

952 در آن حضرت چو رفتی باز نائی حقیقت آن زمان عین خدائی

953 در این سر ره بری دانای اسرار بمیر از جسم خود وز عین پندار

954 بمیر از جسم پیش از مرگ اینجا بکن عین بدی را ترک اینجا

955 تو اینجا ترک خود کن در حقیقت بمیر از نقش این نفس و طبیعت

956 درون پرده پرشور است بنگر بآخر منزلت گورست بنگر

957 دمادم میرود زان هر معانی که تا باشد که یک شمّه بدانی

958 همه خواهیم رفتن در سوی خاک نماند جاودان دوران افلاک

959 نماند جاودان کس سوی دنیا بباید رفتنت از کوی دنیا

960 نماند جاودان کس سوی این جسم نخواهد ماند جان و نیز مر اسم

961 همه خواهیم رفتن سوی حضرت در آن سر تا کرا بخشند قربت

962 در آن سر تا که را خواهند دادن بهشت جاودان یا غل نهادن

963 یقین حال از دو نیست اینجا حقیقت نار یا جنّات حَورا

964 کسانی را که نیکی کرده باشند نه همچون دیگران آزرده باشند

965 بطاعت جان خود کرده مصفّا بهشت جاودان یابند فردا

966 بهشت جاودان جای نکوکار بود فردا مر این سر را نگهدار

عکس نوشته
کامنت
comment