- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بر آمد جان ز شوق آن دهانم بر آوردی به هیچ ای دوست جانم
2 گریبانم ز دست خود چه دوزی ه از دست تو بازش می درانم
3 ز تو می پرسم و می گویم از شوق سخن می گویم و در می چکانم
4 چو در گفتار می آری لب خویش شکر می چینم و جان می فشانم
5 اگر بویت به من جانی رساند چه می ترسی یکی را صد رسانم
6 مرا پرسی ز عقل و دین چه دانی ترا دانم من این و آن ندانم
7 کمال از جانستانش رنجه شد گفت چه می رنجی حق خود می ستانم