1 جانی دارم عاشق و شوریده و مست آشفته و بی قرار، نه نیست، نه هست
2 طفلی عجب است جان بی دایهٔ من خو باز نمیکند ز پستان الست
1 در دلم تا برق عشق او بجست رونق بازار زهد من شکست
2 چون مرا میدید دل برخاسته دل ز من بربود و درجانم نشست
1 هر دلی کز عشق تو آگاه نیست گو برو کو مرد این درگاه نیست
2 هر که را خوش نیست با اندوه تو جان او از ذوق عشق آگاه نیست
1 هر که را ذرهای ازین سوز است دی و فرداش نقد امروز است
2 هست مرد حقیقت ابنالوقت لاجرم بر دو کون پیروز است
1 ترا در علم معنی راه دادند بدستت پنجهٔ الله دادند
2 ترا از شیر رحمت پروریدند براه چرخ قدرت آوریدند