1 جان قصهٔ آن ماه سخنگو گوید دل کام روان زان لب دلجو جوید
2 گر عکس رخش بر چمن افتد روزی از خاک همه لالهٔ خود رو روید
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 سر نخوانیم که سودا زدهٔ موئی نیست آدمی نیست که مجنون پریروئی نیست
2 هرگز از بند و غم آزاد نگردد آن دل که گرفتار کمند سر گیسوئی نیست
1 باز در میکده سر حلقهٔ رندان شدهام باز در کوی مغان بی سر و سامان شدهام
2 نه به مسجد بودم راه و نه در میکده جای من سرگشته در این واقعه حیران شدهام
1 دوش سلطان خیالش باز غوغا کرده بود ملک جان تاراج و رخت صبر یغما کرده بود
2 برق شوقش از دهانم شعله میزد هر زمان و آتش سودای او قصد سویدا کرده بود
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به