جان تن فرسوده را با غم هجران گذاشت از جامی غزل 245

جان تن فرسوده را با غم هجران گذاشت

1 جان تن فرسوده را با غم هجران گذاشت طاقت صحبت نداشت خانه به مهمان گذاشت

2 تیر تو آمد فرو سینه بسی تنگ بود دل به عدم رو نهاد جان به پیکان گذاشت

3 کعبه روی را کشید جذبه خاک درت راحله و زاد را زیر مغیلان گذاشت

4 گریه چراغم بکشت گرمی دل همچنان آتش پیدا نشاند سوزش پنهان گذاشت

5 ترک دل آشوب من گر خرد و صبر پاک برد به غارت چه باک شکر که ایمان گذاشت

6 طرف کله بر شکست رخش جفا تند راند هر قدمی صد چو من واله و حیران گذاشت

7 جامی بیدل نیافت داد ز خوبان شهر راه سفر برگرفت شهر بدیشان گذاشت

عکس نوشته
کامنت
comment