جان شیرین است گفتم آن دولب گفت آن از جامی غزل 381

جان شیرین است گفتم آن دولب گفت آن دهان

1 جان شیرین است گفتم آن دولب گفت آن دهان در میان جان شیرین سر ما باید نهان

2 کی لطیفان را بود تاب درشتی این همه از دهان بیرون میاور سوی لب هر دم زبان

3 تو مرا جانی و تا گرد میان بستی کمر با تو دارم چون کمر ای نازنین جان در میان

4 چون رفیقان را نهی خوان با رقیبانم گذار با تن لاغر که بس باشد سگان را استخوان

5 شد تنم بر آستانت خاک و بی سامان سرم چون سری باشد جدا از تن جدا زین آستان

6 هرکست گوید زهی زو چین در ابرو افکنی در نمی آرد به زه ابروی تو سر چون کمان

7 حرز تو از چشم بد جامیست از بهر خدای چون گشایی پرده از عارض نخست او را بخوان

عکس نوشته
کامنت
comment