1 جان میدهد جان، آن لعل خندان دل میبرد دل، آن عقد دندان
2 خوش آنکه گریم، چون ابرو بینم؛ آن غنچه لب را، زان گریه خندان
3 چون در برآرم، او را گذارم لب بر لب او، چون ارجمندان
4 هم من بدندان گیرم لب او هم او لب من گیرد بدندان
اولین نفری باشید که نظر میدهید ✨
1 ای که گفتی: ز در دوست درون نتوان رفت! شوق چون خضر ره ما شده چون نتوان رفت؟!
2 عشق در کوی بتان، بسته طلسمی ز وفا؛ که توان رفت درون، لیک برون نتوان رفت!
1 جانم، از جانان حکایت میکند عندلیب از گل روایت میکند
2 بینوا، افتاده از گلشن جدا «از جداییها شکایت میکند»
1 دگر صبح است و بلبل نغمه خوان است ز حسن گل هزارش داستان است
2 زمین، از رنگ لاله، لعل پوش است؛ هوا، از بوی گل عنبر فشان است
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به
دیدگاهها **