1 جان گر ز غمت با دل پرتاب برفت سر نیز بسان تیر پرتاب برفت
2 بنشست چو برف دیر و سردی ها کرد بگداخت به انتظار و چون آب برفت
1 چو این سخن بشنیدم ز لفظ آن دلدار ز من برفت به یکباره صبر و هوش و قرار
2 به عذر خواهی سوگند می خورم اکنون مگر کند ز منش باور این سخن آن یار
1 دلم را برد زلف مشک رنگش چه چاره تابرون آرم ز چنگش
2 بوده تیره شبان دلگیراز آن روی دلم بگرفت زلف تیره رنگش
1 گویی که آن زمان که مرا آفریدهاند با عشق روح در جسد من دمیدهاند
2 در وقت آفرینش من شخص من مگر از خون مهر و نطفه عشق آفریدهاند