دی صبح دم که عارض او بی‌نقاب از محتشم کاشانی غزل 237

محتشم کاشانی

محتشم کاشانی

محتشم کاشانی

دی صبح دم که عارض او بی‌نقاب بود

1 دی صبح دم که عارض او بی‌نقاب بود چیزی که در حساب نبود آفتاب بود

2 صد عشوه کرد لیک مرا زان میانه کشت نازی که در میانهٔ لطف و عتاب بود

3 از دام غیر جسته ز پر کارئی که داشت می‌آمد آرمیده و در اضطراب بود

4 در انتظار دردم بسمل شدم هلاک با آن که در هلاک من او را شتاب بود

5 تا در اسیر خانه آن زلف بود غیر من در شکنجه بودم و او در عذاب بود

6 در صد کتاب یک سخن از سر عشق نیست گفتیم یک سخن که در آن صد کتاب بود

7 امشب کسی نماند که لطفی ندید ازو جز محتشم که دیدهٔ بختش به خواب بود

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر