-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 جانان نشسته تا من از شوق جان فشانم من ایستاده تا او گوید: فشان، فشانم!
2 مشکل کنم فراموش، از پرفشانی دام؛ صد سال اگر پرو بال در آشیان فشانم!
3 محمل گذشت، و اشکم خاکی نهشت؛ تا من بر سر چو بازآید آن کاروان، فشانم!
4 برنایدم، گر از دست کاری؛ ولی توانم، از آستین غباری زان آستان فشانم
5 آذر، گرت بسر زر افشاند تا نشاندت برخیز تا بپایت، من نیز جان فشانم!