- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 جانا بچشم رحمت بنگر به بینوایان سلطان حسن آخر بخشای بر گدایان
2 بیگانه ایم با خود تا با تو آشنائیم بیگانه وار مگذر بر کوی آشنایان
3 با هر که عهد بستی چون زلف خود شکستی معلوم شد که هستی سر خیل بیوفایان
4 در ملک دلربائی سلطان با نوائی معذوری ار نیائی نزدیک بینوایان
5 تا باد صبحگاهی بگشاد بند زلفت بندی فتاد محکم بر کار عطر سایان
6 هر چند شرح زلفت دارد دراز نائی آرد زبان شانه آنرا ز سر بپایان
7 تا در حساب رندان گشتم فذلک ایجان کردند وضع ما را از جمله پارسایان
8 هرگز بقول دشمن از دوست بر نگردم در عشق سخت کوشم بر رغم سست رایان
9 ابن یمین بوصلت میجست رهنمائی خود حیرتش فزون شد در راه رهنمایان