جانا بچشم رحمت بنگر از ابن یمین فریومدی غزل 237

ابن یمین فریومدی

آثار ابن یمین فریومدی

ابن یمین فریومدی

جانا بچشم رحمت بنگر به بینوایان

1 جانا بچشم رحمت بنگر به بینوایان سلطان حسن آخر بخشای بر گدایان

2 بیگانه ایم با خود تا با تو آشنائیم بیگانه وار مگذر بر کوی آشنایان

3 با هر که عهد بستی چون زلف خود شکستی معلوم شد که هستی سر خیل بیوفایان

4 در ملک دلربائی سلطان با نوائی معذوری ار نیائی نزدیک بینوایان

5 تا باد صبحگاهی بگشاد بند زلفت بندی فتاد محکم بر کار عطر سایان

6 هر چند شرح زلفت دارد دراز نائی آرد زبان شانه آنرا ز سر بپایان

7 تا در حساب رندان گشتم فذلک ایجان کردند وضع ما را از جمله پارسایان

8 هرگز بقول دشمن از دوست بر نگردم در عشق سخت کوشم بر رغم سست رایان

9 ابن یمین بوصلت میجست رهنمائی خود حیرتش فزون شد در راه رهنمایان

عکس نوشته
کامنت
comment