1 جانا دهنت که هست چون چشمه نوش میآوردش ظلمت شب در آغوش
2 آن پنبه پندار که در گوش تو بود پشم آمد و یکباره برون کرد ز گوش
1 ز کوی دوست مرا ناگزیر خواهد بود وگر گذر همه بر تیغ و تیر خواهد بود
2 از آب دیده من در میان منزل دوست به هر طرف که روی آبگیر خواهد بود
1 دوست آن دارد و آن است که جان میبخشد مهربانی به دل اهل دلان میبخشد
2 عقل و جان هر که کند پیشکش دلبر خویش گوهر و لعل به دریا و به کان میبخشد
1 مگر سنگین دل است و جان ندارد هر آن کس کاو چو تو جانان ندارد
2 مبادا زنده در عالم دلی کاو به زلف کافرت ایمان ندارد