اندیشه جمال تو حیرانی آورد از جامی غزل 201

اندیشه جمال تو حیرانی آورد

1 اندیشه جمال تو حیرانی آورد سودای طره تو پریشانی آورد

2 ما را چه کار با سرو سامان که عشق تو درکار عقل بی سر و سامانی اورد

3 گفتی که ترک عشق کن و راه عقل گیر کاری چرا کنم که پشیمانی آورد

4 شبها به باغ بی گل روی تو ناله ام مرغان خفته را به سحرخوانی آورد

5 دور از تو خانه گل و آبم ز سیل اشک نزدیک شد که روی به ویرانی آورد

6 با جان بر لب آمده آواز تیغ تو آوازه خلاص به زندانی آورد

7 جامی ببند دیده که آن طاق ابروان صد رخنه در بنای مسلمانی آورد

عکس نوشته
کامنت
comment