سر قدم کردم ز شوق و دست از آشفتهٔ شیرازی غزل 864

آشفتهٔ شیرازی

آشفتهٔ شیرازی

آشفتهٔ شیرازی

سر قدم کردم ز شوق و دست از پا می‌کشم

1 سر قدم کردم ز شوق و دست از پا می‌کشم در رهت ای کعبه کی منت ز این‌ها می‌کشم

2 من که از بحرینِ دیده دامن پُرگوهر است کی کجا منت ز غواص و ز دریا می‌کشم؟

3 ذره‌ام اما به رقص اندر هوای آفتاب نیستم خفاش تا حسرت ز حربا می‌کشم

4 ای نسیم صبح اگر از آن سر کو می‌رسی خاک راهت سرمه‌وَش در چشم مینا می‌کشم

5 نیستم دیوانه تا نشناسم از اغیار یار خویش را مجنون‌صفت در کوی لیلا می‌کشم

6 تنگ شد چون چشم سوزن شهرم از سودای عشق رخت خود آخر از این سودا به صحرا می‌کشم

7 آنچه وامق دیده و فرهاد و مجنون در جهان من به دوش اندر غمت این بار تنها می‌کشم

8 گفت لعلت: روح‌بخشم از تبسم چون مسیح گفت خطت: من به خون خلق طُغرا می‌کشم

9 لاجرم از زخمه مطرب در افغان است چنگ تا نگویی من ز عشقت ناله بی‌جا می‌کشم

10 هرکه تخم افشاند امروز و کند فردا درو من ندارم تخمی و خجلت ز فردا می‌کشم

11 لاجرم آشفته‌ام درویش مدّاح علی خویش را در سایه ایوان مولا می‌کشم

عکس نوشته
کامنت
comment