ز دست رفتم و امید دستیار ندارم از سعیدا غزل 473

سعیدا

سعیدا

سعیدا

ز دست رفتم و امید دستیار ندارم

1 ز دست رفتم و امید دستیار ندارم برهنه پایم و منت ز پای زار ندارم

2 چرا ز باد مخالف دلم غمین گردد نشسته کشتیم امید از کنار ندارم

3 منم چو آینهٔ زنگ بسته در این دور که پوششی به تن خویش جز غبار ندارم

4 نفس نفس دلم از خویش می کند پرواز ز دست خویش ولی قوت فرار ندارم

5 به رنگ زرد خود از گل نمی کشم منت اگرچه پیش تو چون کاه اعتبار ندارم

6 چه شکوه ها که ندارم ز دست آن گلرو ولی به روی گلت طاقت شمار ندارم

7 چو بلبلی که پر و بال خویش ریخته است در این چمن پر و [برگی] به شاخسار ندارم

8 دلم ز غیر چنان پاک گشته است امروز که خود در این حرم خاص خویش بار ندارم

9 به یک قرار سعیدا چگونه زیست کنم منم که در دل خود یک نفس قرار ندارم

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر