-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بالین نهاده ام به سر کوی خویشتن دارم سری چو غنچه به زانوی خویشتن
2 آغوش دایه، بود مرا کام اژدها در آتشم ز خیرگی خوی خویشتن
3 تنها ز دوستان نیم امروز شرمسار دارد فلک مرا خجل از روی خویشتن
4 دستی ز همرهان نبود زیر بار ما آورده ایم زور به بازوی خویشتن
5 در موج خیز دهر ز طوفان حادثات چینی ندیده ایم در ابروی خویشتن
6 این جرعه های زهر که پیمود روزگار شیرین نمودم از شکرین خوی خویشتن
7 دریوزه پیش بحر نصیب حباب باد چون تیغ تر بود لبم از جوی خویشتن
8 نبود نظر به سرمهٔ مردم، سیه مرا چشم من است و خاک سرکوی خویشتن
9 در پنجهٔ غمی که فشارد گلو، حزین در حیرتم ز کلک سخن گوی خویشتن