1 از جنون عاشقی هرگز وطن نشناختم تا بیابان بود، ذوق انجمن نشناختم
2 از سفر از بس چو عنقا بازگشتم دیر شد هیچ کس را از مقیمان وطن نشناختم
3 بی تو از بس آب و تاب حسن ایشان رفته است شمع را در بزم و گل را در چمن نشناختم
4 عمر صرف صحبت این فرقه گردید و هنوز همنشینان را چو شمع انجمن نشناختم
5 بس که عریان دیده بودم در جنون خود را سلیم روز محشر چون بدیدم در کفن، نشناختم