1 هرگز نرسیدهام من سوخته جان، روزی به امید
2 وز بخت سیه ندیدهام، هیچ زمان، یک روز سفید
3 قاصد چو نوید وصل با من میگفت، آهسته بگفت
4 در حیرتم از بخت بد خود که چه سان؟ این حرف شنید
1 گذشت عمر و تو در فکر نحو و صرف و معانی بهائی! از تو بدین «نحو»«صرف» عمر، «بدیع» است
1 از نالهٔ عشاق، نوایی بردار وز درد و غم دوست، دوایی بردار
2 از منزل یار، تا تو ای سست قدم یک گام زیاده نیست، پایی بردار
1 در خرقه چو آتش زدی ای سالک عارف جهدی کن و سرحلقه ی رندان جهان باش
2 هاتفی از گوشه ی میخانه دوش گفت ببخشند گنه، می بنوش
1 شیرین سخنی که از لبش جان میریخت کفرش ز سر زلف پریشان میریخت
2 گر شیخ به کفر زلف او پی بردی خاک سیهی بر سر ایمان میریخت
1 عید، هرکس را ز یار خویش، چشم عیدی است چشم ما پر اشک حسرت، دل پر از نومیدی است