1 هرگز نرسیدهام من سوخته جان، روزی به امید
2 وز بخت سیه ندیدهام، هیچ زمان، یک روز سفید
3 قاصد چو نوید وصل با من میگفت، آهسته بگفت
4 در حیرتم از بخت بد خود که چه سان؟ این حرف شنید
1 تا بتوانی، ز خلق، ای یار عزیز! دوری کن و در دامن عزلت آویز!
2 انسان مجازیند این نسناسان پرهیز! ز انسان مجازی، پرهیز!
1 تا از ره و رسم عقل، بیرون نشوی یک ذره از آنچه هستی، افزون نشوی
2 من عاقلم، ار تو لیلی جان بینی دیوانهتر از هزار مجنون نشوی
1 برخیز سحر، ناله و آهی میکن استغفاری ز هر گناهی میکن
2 تا چند، به عیب دیگران درنگری یکبار به عیب خود نگاهی میکن