زان میان گم کرده ام سررشته تدبیر از جامی غزل 500

زان میان گم کرده ام سررشته تدبیر خویش

1 زان میان گم کرده ام سررشته تدبیر خویش کاش مویی بخشیم از زلف چون زنجیر خویش

2 وه چه شیرین است لعلت گوییا آمیخته ست شیره جانهای شیرین دایه ات با شیر خویش

3 نقشبند چین که در بتخانه صورت می نگاشت پیش رویت بر زمین زد خامه تصویر خویش

4 تیرت آمد بر دل و من نیم کشته منتظر مانده ام باشد که آیی از قفای تیر خویش

5 همدم یاران تو خوش در عشرت آباد وصال مانده من تنها درین غمخانه دلگیر خویش

6 خواستم عمری به کویت عذر تقصیر وفا همچنان شرمنده ام پیش تو از تقصیر خویش

7 بنده جامی پیر شد همچون غلامان بر درت رحمی ای شاه جوانان بر غلام پیر خویش

عکس نوشته
کامنت
comment