1 شنیده ام که بشوخی برآن سری عرفی که پرده برسر اسرار چیده بگذاری
2 لطیفه ای بتو گویم که بعداز این بغلط عنان طبع بطالت رهیده بگذاری
3 زگوش کردنت آنگاه به بود گفتن که درجهان سخن ناشنیده بگذاری
1 از نور یار چون نفسم خانه روشن است بیرون برید شمع که کاشانه روشن است
2 نازم به فیض عشق که در خانقاه و دیر چشم و چراغ شمع به پروانه روشن است
1 بر دل یوسف غمی در کنج زندان بر نخاست کز پریشانی فغان از پیر کنعان بر نخاست
2 وه که تا لب های من آلوده از افغان نکرد تشنگی از هر طرف، جویی به حیوان بر نخاست
1 آتشین لاله ی دل صد ورق است هر ورق مایده ی صد طبق است
2 غشق می خوانم و می گریم زار طفل نادانم و اول سبق است