1 جمعیت خویش را پریشان کردم دل، بر سر جسم تیره ویران کردم
2 از کعبه تمام عمر دزدیدم خشت تعمیر کلیسیای گبران کردم
1 چند به غمزه خون کنی خاطر ناشکیب را بر رگ جانم افکنی، طرّهٔ دلفریب را؟
2 این ستم دگر بود، کز تف خوی گرم تو گریه به کام دل نشد، عاشق بی نصیب را
1 از نالهٔ عاشق چه خبر بوالهوسی را آری خبر از درد کسی نیست کسی را
2 هر خیره سری چاشنی درد نداند از مائدهٔ عشق، چه قسمت مگسی را
1 ای نور دیده را به غبار تو التجا خاک درت به کعبهٔ دلها دهد صفا
2 چشم من است و دست تو یا معدن الکرم دست من است و دامنت، ای مظهر السّخا