1 جمعیت خویش را پریشان کردم دل، بر سر جسم تیره ویران کردم
2 از کعبه تمام عمر دزدیدم خشت تعمیر کلیسیای گبران کردم
1 گیرد شرار عبرت، از بی بقایی ما برق آستین فشاند، بر خودنمایی ما
2 ای عجز همّتی کن، تا بال و پر بریزیم صیاد ما ندارد، فکر رهایی ما
1 کرده عشق شعله خوب ریشه در جانم چو شمع از زبان آتشین خود گدازانم چو شمع
2 آستین نبود حریف دیده خونبار من کز تف دل آتشآلود است مژگانم چو شمع
1 تا شفقی کرده ای رخ نمکین را گل عرق آلود شرم کرده جبین را
2 وحشت دلهای آرمیده عجب نیست غمزهٔ صید افکنت گشاده کمین را
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به