1 از شهر عدم آمده ام سوی وجود افتاده غریبم به سرکوی وجود
2 گفتی که درین کوی چه خواهی جامی خواهم عدمی که نشنود بوی وجود
1 خواست یکی کور، زنی زشت روی کینه وری، طعنه زنی، زشت خوی
2 از شبه اش، چهره سیه رنگ تر وز سپرش، جبهه پر آژنگ تر
1 ای علم علم برافراخته چون علم از علم سرافراخته
2 خویشتن از علم علم ساختی چون عمل آمد علم انداختی
1 ای صفت خاص تو واجب به ذات بسته به تو سلسله ممکنات
2 گر نرسد قافله بر قافله فیض تو در هم درد این سلسله