تا بود سودای زلفش در سر از جویای تبریزی غزل 824

جویای تبریزی

آثار جویای تبریزی

جویای تبریزی

تا بود سودای زلفش در سر شوریده‌ام

1 تا بود سودای زلفش در سر شوریده‌ام دانهٔ زنجیر می‌ریزد سرشک از دیده‌ام

2 از تنم پیکان او زنجیر می‌آید برون در شب هجران او از بس به خود پیچیده‌ام

3 چشم بینایی است هر داغی دل آشفته را بس که از جوش حیا زان رو نگه دزدیده‌ام

4 نیست جز یخ بلمز از حیرت حدیثی بر لبم تا زبان ترک چشم یار را فهمیده‌ام

5 خاک من جویا پس از مردن غبار خاطر است بس که از اوضاع ابنای زمان رنجیده‌ام

عکس نوشته
کامنت
comment