- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 تا بود سودای زلفش در سر شوریدهام دانهٔ زنجیر میریزد سرشک از دیدهام
2 از تنم پیکان او زنجیر میآید برون در شب هجران او از بس به خود پیچیدهام
3 چشم بینایی است هر داغی دل آشفته را بس که از جوش حیا زان رو نگه دزدیدهام
4 نیست جز یخ بلمز از حیرت حدیثی بر لبم تا زبان ترک چشم یار را فهمیدهام
5 خاک من جویا پس از مردن غبار خاطر است بس که از اوضاع ابنای زمان رنجیدهام