بر سر کویت ز من خشک استخوانی مانده از جامی غزل 270

بر سر کویت ز من خشک استخوانی مانده

1 بر سر کویت ز من خشک استخوانی مانده پیش تیرت یادگار از من نشانی مانده

2 در بیابان غمت تا رفته عقل و صبر و هوش چیست دل سرگشته ای ازکاروانی مانده

3 زیر ابرو چشم و رخسارت بود بر روی گل خفته ترکی مست و بر بالین کمانی مانده

4 تا یکی را زان دو لب پوشیده خط گویی ز من نیم جانی گشته غایب نیم جانی مانده

5 جان بر اوج آسمان از آستانت دور هست بر زمین مرغی ز عالی آشیانی مانده

6 بی توگفت و گو نخواهم بهر ناله در رهت چون درآیم در دهان جنبان زبانی مانده

7 مانده جامی از جوانی دور و زانش باک نیست باک ازان دارد که مهجور از جوانی مانده

عکس نوشته
کامنت
comment