مدتی بود که دور از در از آشفتهٔ شیرازی غزل 698

آشفتهٔ شیرازی

آشفتهٔ شیرازی

آشفتهٔ شیرازی

مدتی بود که دور از در جانان بودم

1 مدتی بود که دور از در جانان بودم دور از آن روح ران صورت بیجان بودم

2 صرف شد عمر درازم همه در ظلمت هجر خضر وش در طلب چشمه حیوان بودم

3 زلفش ار سلسله برپای دلم ننهادی همچو مجنون بجهان بی سر و سامان بودم

4 خواستم بر تو شمارم غم ایام فراق در شب وصل به تو واله و حیران بودم

5 تا که بیمار غم عشق تو شد این دل زار یعلم الله که اگر طالب درمان بودم

6 وه که دستان خم زلف توام دست ببست گر بمردی بمثل رستم دستان بودم

7 اگرم اهرمن زلف تو نگرفتی دست خاتم لعل تو بوسیده سلیمان بودم

8 کعبه گو بازگشاید در رحمت بر من که همه عمر بپا خار مغیلان بودم

9 ای زلیخا تو زندانی خود باز بپرس که چو یوسف بتک چاه زنخدان بودم

10 گفتم ای صبح بناگوش چسانی بازلف گفت عمریست بشب دست و گریبان بودم

11 نکنم شکوه از آن زلف پریشان دیگر من خود آشفته زآغاز پریشان بودم

عکس نوشته
کامنت
comment