-
لایک
-
ذخیره
- سوالات متداول
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 دیری است که دیوانه آن چشم کبودم سرمستم از این بادهٔ دیرینه که بودم
2 از روی فروزندهٔ او پرده فکندم از کار فروبستهٔ دل عقده گشودم
3 بینایی من در رخش از گریه فزون شد چندانکه مرا کاست، غم عشق فزودم
4 وقتی در دل را به رخم باز نمودند کز دیر و حرم رو به در دوست نمودم
5 تا بر سر بازار غمش پای نهادم نی هم است و نه اندیشهٔ سودم
6 برهانده مرا عشق هم از دین و هم از کفر آسوده ز آیین مسلمان و یهودم
7 ای کاش که بر دامن ناز تو نشنید آن روز که بر باد رود خاک وجودم
8 صف های ملائک همه در عالم رشکند تا شد خم ابروی تو محراب سجودم
9 فارغ شدم از فکر پراکنده فروغی تا رنگ ز آیینهٔ دل پاک زدودم