1 وقت آن شد که جنون رخت به صحرا ببرد دست خود سبزه سوی گردن مینا ببرد
2 بلبلان جمله هم آواز شوند از مستی سرو دستی ز پی رقص به بالا ببرد
3 باخبر باش روی چون به چمن ای زاهد گربه ی بید مبادا که دلت را ببرد!
4 دل ما از غم ایام به تنگ است، مگر صندل سرخ می این دردسر ما ببرد
5 عشقبازان همه ناموس کش یعقوبیم نگذاریم کزو صرفه زلیخا ببرد
6 تا قیامت گل خورشید دمد از خاکش هرکه از راه تو خاری به کف پا ببرد
7 دل ما نیست همین بی رخش آشفته سلیم این خزانی ست که رنگ از گل دیبا ببرد