- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 رسید وقت که دیگر به ساحت گلزار سوار باد شود برگ گل سلیمان وار
2 ز انبساط هوا بشکفد چو گل پیکان ز لطف شعله شود سبز همچو دانه شرار
3 تذرو بال گشاید ز ذوق بر سر سرو چنان که بر سر خوبان علاقه ی دستار
4 ز بس که سبز شود خاک ز اعتدال هوا به جای رنگ نشیند به روی سبزه غبار!
5 برای آن که ز پستان ابر گیرد شیر کند نسیم سحر، طفل غنچه را بیدار
6 ز بس صفا و لطافت، بهشت می خواهد که گرد باغ بگردد ز شوق چون دیوار
7 ز اهتمام هوا و ز سعی ابر مطیر صفاپذیر شد آن گونه ساحت گلزار،
8 که سوی باغ رود عندلیب وار از شوق چو مرغ روح برون آید از تن بیمار
9 به زیر پر چو کشد سر ز شوق گل بلبل ز بال خویش برآرد فغان چو موسیقار
10 رطوبتی ست هوا را ز فیض ابر مطیر که روید از رخ آیینه سبزه چون زنگار
11 نسیم باغ اگر بگذرد به دشت ختن چو بید مشک دهد نافه شاخ آهو، بار
12 حریم باغ شد از جوش گل نگارستان ادیم خاک ز برگ شکوفه آینه زار
13 سر کلاه که دارد، که باده نوشان را بس است از نمد ابر، یک عرق چین وار
14 ز بس که چاک گریبان گل خوش افتاده است گشوده چشم به نظاره همچو سوزن، خار
15 رسانده لطف هوا، کار تربیت جایی که تخم لاله شود چون گل چراغ، شرار
16 هوا شکفتگی از حد ببرد و می ترسم که بشکفد به دل عارفان، گل اسرار
17 ز لاله هرتل صحراست خرمن آتش ز سبزه هر سر کوه است تیغ جوهردار
18 ز بس که قوت نشو و نما درین موسم فزود از اثر اعتدال باد بهار،
19 عجب مدار که دست بریده ی مجرم بروید از بدنش باز همچو دست چنار
20 کشیده گل می حسن و چو مطربان بلبل به پیش او بلبلان می نوازد از منقار
21 نه رخنه است که دیوار بوستان دارد که از نشاط گشوده به خنده لب دیوار
22 به غیر پرتو خورشید و ماه نتوان یافت به روی خاک ز بس سبز شد نشان غبار
23 ز هر گلی سبد گلفروش را ماند به باغ، خانه ی بلبل ز فیض باد بهار
24 مگر محاسب دیوان باغ شد زنبق؟ که برمیان زده از غنچه های خود طومار
25 چمن خوش است، ندانم که از بنفشه چرا کبود گشته لب جوی چون لب بیمار
26 درین چمن چه امید طرب بود که خزان دود چو گرد ز دنبال کاروان بهار
27 بود تپانچه سزای شکفته رویی گل سبک برای همین کرده دست خویش چنار
28 چه غفلت است که با خاک ما سرشته قضا که هیچ کار نکردیم و رفت فرصت کار
29 درین خرابه ی پرفتنه کام دل مطلب که هست هردرم گنج، گرد بالش مار
30 بود ز اهل جهان حرص پادشاهان بیش چو در میان گدایان، گدای دنیادار
31 خبر نداشت چو سامان خرمی می کرد ز داس صیقل فولاد، سبزه ی زنگار
32 گرفت جامی اگر جم ز ساقی دوران سرش شکافته شد عاقبت ز درد خمار
33 کجاست سرکشی قصر کیقباد، ببین چگونه دور جهان کرد آخرش هموار
34 ز اقتضای جهان دور نیست گر تا حشر گل پیاده بروید ز خاک سام سوار
35 صفای دل طلب از صحبت تهیدستان که چوب بید ز آیینه می برد زنگار
36 به راه شوق نشاید به اسب و استر رفت بکوش تا چو سلیمان شوی به باد سوار
37 جهان و هرچه درو هست، بار یک گاو است ترا برای چه باید شتر قطار قطار
38 بلند و پست جهان، پیش مردم دانا یکی بود، چو به مرگ است عاقبت سر و کار
39 برای آن که ز افتادنش گزیری نیست تفاوتی نبود در میان چاه و منار
40 زمانه داده به هرکس، هرآنچه می بایست غلاف تیغ زبان است مرغ را منقار
41 چه باک حادثه را از حصار تدبیر است؟ که هم کمند بود، هم کمندافکن مار
42 به مجلسی که بود نقش پرده دربانش قدم درو نگذارند مردم هشیار
43 چو باغبان به در باغ خود نشاند بید اشاره ای ست که آنجا کسی نخواهد بار
44 رهی چو شیشه ی ساعت به هم ز دل ها هست کزان ره آمد و شد می کند همیشه غبار
45 جهان چو یوسف ما را طلب کند، خیزد فغان و ناله ز صد چاه همچو موسیقار
46 منم که مایه دهد چشم من به دریابار به کوه جسته ز موج سرشکم ابر بهار
47 ز عشق لاله رخان پرده ی دلی دارم هزار داغ برو چون لباس آتشکار
48 چنان سرشته ی آوارگی ست آب و گلم که چون ستاره بود داغ در تنم سیار
49 فغان من همه از دست بخت ناساز است خروش سیل بود از زمین ناهموار
50 چنین که من به فلک می کنم نگاه از عجز گناهکار چنان ننگرد به جانب دار
51 به وقت گریه برآید ز بس شکستگی ام ز قطره قطره ی خون، استخوان چو دانه ی نار
52 گلوی خاک جراحت شود ز خوردن من ز بس نهفته در اعضای من چو ماهی خار
53 به کشت طالع من چون رسد ز بخت زبون چو تار شمع، رگ ابر گردد آتشبار
54 به شمع تربت من آستین زند چو نسیم ستاره فجاء شود از نشاط همچو شرار
55 چرا عبث ز پی شهد همچو موم دوم که تلخکام مرا آفریده اند چو مار
56 نرفت یک سر مو از سرم سیاهی بخت اگرچه مو به سرم شد سفید چون دستار
57 نمود نیست وجود مرا به زیر فلک چو آب آینه در زیر سبزه ی زنگار
58 ز حال خویش ندارم خبر ز آتش خود ز دور چند توان داشت دست همچو چنار
59 رواج کار نخواهم که بیم سوختن است دکان بخت زبون را ز گرمی بازار
60 نه جوهر است کز آیینه ام نمایان است که کرده است درو ریشه سبزه ی زنگار
61 به عشق، شکوه ز آوارگی مکن ای دل که گفته اند حریفان قمار و راه قمار
62 سربریده بود در کنار عاشق را چنان که بر سر زانو نهد کسی دستار
63 برای نامه مرا قاصدی نمی باید که هست مرغ دل من کبوتر طیار
64 ز فیض باده ی ناب است زندگانی من غذای من شده می همچو مرغ آتشخوار
65 غبار چند ز من چون سحر برانگیزد؟ درین جهان دو رنگ، انقلاب لیل و نهار
66 چو آفتاب نهم رو به درگهی که ز صدق غبار رفته ازو صبح با سر و دستار
67 حدیث درد دل خویش را فرو ریزم چنان که عقد گهر را گسسته گردد تار
68 حریم شاه خراسان، علی بن موسی که همچو سرمه غبارش برد ز دیده غبار
69 نهاده داغ حسد از فتیله ی عنبر هوای روضه ی او بر دل نسیم بهار
70 ز بس برون نرود آفتاب، پنداری درون روضه اش آیینه ای ست بر دیوار
71 دهن چو غنچه پر از زر شود سخنور را حدیث همت او بر زبان کند چو گذار
72 اگر مخالف او را در آتش اندازند برونش افکند از ننگ، شعله همچو شرار
73 جهان «مرنج و مرنجان» شده ست در عهدش که نیست یک سر مو خلق را ز هم آزار
74 ضرر به نفع بدل شد چنان در ایامش که همچو عقد گهر، مهره شد سراسر مار
75 به سرخ رویی، شمشیر در کفش علم است اگرچه زرد بود رنگ اهل دریابار
76 به زیر پوست، مخالف ز بیم شمشیرش به برکند زره تنگ حلقه همچو چنار
77 به دور شحنه ی عدلش، ز بیم می گردد نهان به زیر فلک فتنه همچو سایه ی مار
78 زهی ز دست تو در اوج بی قراری ابر زهی ز جود تو در موج رعشه دریابار
79 تو آن سوار فلک توسنی که رویین تن ز شرم رزم تو در خاک خفته رستم وار
80 کیمنه ای ز سپاه تجردت منصور گدایی از در فقر تو مالک دینار
81 کسی که دست به دامان همت تو زند چو برگ گل ز بن ناخنش دمد دینار
82 به اتفاق صلاح تو بر در امکان شوند جمع کواکب چو دانه در انبار
83 ز گلستان رضای تو هرکه بیرون رفت چو شمع سوخت سراپایش از گل دستار
84 صدای خنده ی ناهید از آسمان آمد ز ذوق عهد تو چون بانگ کبک از کهسار
85 شود به عهد تو بی کشت و کار دهقان را چو کوکنار پر از دانه خود به خود انبار
86 خبر نداشت سکندر چو تو ز راز جهان ز نقش آینه آگاه نیست آینه دار
87 به روز رزم، سپاه تو بهر خون ریزی به هر طرف چو بتازند از یمین و یسار
88 ز ضرب نعل ستوران که هر طرف تازند ز جای خویش گریزان شود زمین چو غبار
89 جهد به روی هوا ریگ از زمین چو سپند ز بس که گرم شود عرصه ز آتش پیکار
90 سر عدو به مثل گر همه بود فولاد شود شکافته از ضرب تیغ، چون پرگار
91 ز تاب کینه درآیی چو در جهانسوزی چو آفتاب قیامت به تیغ آتشبار
92 سمند برق تک شعله پیکرت، بندد به دست و پا چو عروسان ز خون خصم، نگار
93 زهی سمند که از رشک طرز جلوه ی او رسیده خون دل کبک تا سر منقار
94 به وقت پویه، نماید دو گوش بر سر او چنان که بر سر تیری علامت سوفار
95 به پشت او نتواند قرار گیرد، اگر به هر دو دست نگیرد رکاب، پای سوار
96 به بحر اگر گذرد باد دامن زینش چو ابر سرکشد از کوچه های موج، غبار
97 ز باد حمله ی او کوهسار در صحرا عنان گسسته دود همچو موج دریابار
98 ز نقش پا چو قلم گر شود بساط افکن بساط خویش کند جمع، راه چون طومار
99 ز شور جلوه برد نقش سنگ را آرام به بانگ شیهه کند راه خفته را بیدار
100 زتازیانه درو هست صورتی پنهان عجب نباشد اگر رم کند ز بیضه ی مار
101 رهی که آن به درازی چو زلف مشهور است سراسرش همه یک گام او بود چو جدار
102 شها! به حق خدایی که در امور وجود به حکم اوست همه ممکنات را سر و کار
103 به رازقی که پی شکر اوست در صحرا ز دانه چیدن، منقار مرغ سبحه شمار
104 به درگهی که ز جوش فرشتگان گلمیخ درو ز تنگی جا غنچه گشته پیکان وار
105 به آن سری که به معراج رفته از مستی قدم نهاده به بالای عرش، کرسی وار
106 به شوق بادیه گردی که هرقدم گردد به گرد آبله ی پای خویش چون پرگار
107 به سرگرانی مستی که هرکجا گذرد چو گرد می رود از بیم بر قفا دیوار
108 به تلخکامی فرهاد از غم شیرین که بیستون به سر خاک اوست لوح مزار
109 به کامرانی خسرو که روزگارش کرد خمیرمایه ی دولت، طلای دست افشار
110 به تیشه ای که سبک سنگ را به سینه دود چنان که مرغ به آبی فروبرد منقار
111 به اضطراب سپند و به بی قراری دود به رقص شعله و انداز جست و خیز شرار
112 به ناتوانی رنجور زحمت افلاس که نیست چاره ی او غیر شربت دینار
113 به تنگدستی آن بینوا که در کف او نزاع بر سر جا می کنند سوزن و خار
114 به مفلسی که بود وجه قرض او حاشا به منعمی که بود کار وعده اش انکار
115 به پشه ای که ز بار گران قدرش فیل فکنده بر سر پا همچو کرگدن شلوار
116 به غوطه خواری خار و خس محیط کزو گمان بری شتر موج می کند نشخوار
117 به سرفرازی خرمن، به بی نیازی گنج به خاکساری مور و به تلخکامی مار
118 به جغد گلشنی و بلبل خرابه نشین که هردو را نبود بر مراد خاطر، کار
119 به آن حریف اناالحق سرا که از مستی به پای خویش دود چون کدو سرش بردار
120 به راه شوق که از قطع میل و فرسنگش نمی رسد به زمین از نشاط، پای سوار
121 به آن سری که ز اسباب عقل نیست درو بجز تعلق کفش و علاقه ی دستار
122 به آهویی که ز مستی صدای شیر آید به گوش او ز نیستان نوای موسیقار
123 به پرده ی دل خونین لاله کز غم عشق تمام داغ بود چون لباس آتشکار
124 به ذوق کنج لب غنچه کز تمنایش یکی بود لب و دندان بلبل از منقار
125 به خاک هند که از سستی ثبات قدم گریزپاست درو همچو گردباد، منار
126 به آن ضرر که بود در شراب و ترک شراب به آن خطر که بود در قمار و راه قمار
127 به دور گردی مرغی که در نظاره ی باغ کند شکاف دلش کار رخنه ی دیوار
128 به ناوکی که چو خواهد ازو گریزد صید به ساده لوحی او خنده می کند سوفار
129 به آن کمان که ز زخم خدنگ او سایه گمان بری که پلنگی ست در قفای شکار
130 به دستبازی باد صبا کزان در باغ دریده شد به تن غنچه جامه ی گل خار
131 به پایمردی لطف بهار کز اثرش چو زخم سر به هم آورده رخنه ی دیوار
132 به ناصحی که بود بیدلان رسوا را ز تخم پنبه به صحرای سینه آتشکار
133 به شاعری که به کامش زبان ز خاموشی بود نهنگ به گرداب و اژدها در غار
134 به آن کنایه که آرد دل بزرگان را به ناله همچو صدای تفنگ در کهسار
135 به آن طبیب که از شوق مقدمش هردم چو نبض خود جهد از جای، مضطرب، بیمار
136 به آن مریض که افشرده ی شرر نوشد برای دفع حرارت به جای تخم خیار
137 به اعتقاد درست برهمنی که بود نفس چو نال قلم در درون او زنار
138 به آب جلوه ی کبک و به تاب حسن تذرو به چتر کاکل طاووس و دام زلف عقار
139 به رشته ای که ازو آه می کشد سوزن به سوزنی که ازو پیچ و تاب دارد تار
140 به نافه ای که ازو ناف پیچ شد مقراض به نقطه ای که ازو بی قرار شد پرگار
141 به دانه ای که بود خوشه چین ازو خرمن به غنچه ای که برد آب و رنگ ازو گلزار
142 به محفلی که بود در حریم او مشهور به خانه زادی آتش، سپند همچو شرار
143 به حسرتی که ز بی التفاتی مردم به سوی خانه برد جنس کاسد از بازار
144 که تا جدا شدم از آستانه ی تو، دمی دلم چو شیشه ی ساعت تهی نشد ز غبار
145 چو شمع روضه ی تو، اشک من به تحفه برند هوای طوف تو چون آردم به گریه ی زار
146 سلیم وقت دعا شد، چه جای درددل است قلم ز دست بینداز و دست را بردار
147 همیشه تا کی پی ترکتاز از مه عید رکاب نو کند این آسمان کهنه سوار
148 کسی که سر ز رکاب سعادت تو کشد شود ز رخش فنا پایمال همچو غبار