وقت آنست که پاکوبی از آشفتهٔ شیرازی غزل 1131

آشفتهٔ شیرازی

آشفتهٔ شیرازی

آشفتهٔ شیرازی

وقت آنست که پاکوبی و می نوش کنی

1 وقت آنست که پاکوبی و می نوش کنی شادی آری و غم رفته فراموش کنی

2 جامه عاریت سلطنت از تن بنهی کسوت فقر از زیب برو دوش کنی

3 صوفی آسا بسماع آئی چون اشتر مست خم صفت کف بلب آری و بسی جوش کنی

4 یکدو جرعه بکش از آن قدح هوش زدا تا که خود را زقدح سرخوش و مدهوش کنی

5 ایگل ار پرده کشی از رخ و آواز کشی پرده گل بدری بلبل خاموش کنی

6 چه ای عشق ندانم که چو زنبورعسل با همه نیش بکامم اثر نوش کنی

7 دست در سلسله زلف دلاویزش کن تا بزنجیر جنون دست در آغوش کنی

8 بکف آری بدمی معرفت مائی را اگر این زمزمه از نی بنوا گوش کنی

9 روز را نیست خطر از شب یلدا چندان که تو از زلف بر آن صبح بناگوش کنی

10 همچو آئینه صافیت نماید رخ دوست گربهر سنگ و گلی خود نظر از هوش کنی

11 شاید آشفته که سر حلقه شوی رندانرا حلقه بندگی شاه چو در گوش کنی

12 ذره ی مهر علی کرده سبکبار تو را گنه خلق جهان گر همه بر دوش کنی

عکس نوشته
کامنت
comment