1 وقتست که بر من ای نسیم سحری رحم آری و بر ساحل رودی گذری
2 زان خاک بدین چشم غباری آری زین چشم بدان رود درودی ببری
1 صبح است و گشادند در دیر مغان را پیمانه نهادند بکف مغبچگان را
2 ساقی بده آن رطل گران تا برخ بخت ریزیم وزسر بازنهد خواب گران را
1 اگر اینست غم عشق فزون خواهد شد اگر اینست دل غمزده خون خواهد شد
2 میکند زلف تو گر سلسله داری زینسان عقلها بر سر سودای جنون خواهد شد