- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ز سوز عشق رخت آتشیست در جانم که جز وصال توأش چاره ای نمی دانم
2 به بوستان وصالت چو بلبلی مستم ولی ز شوق جمالت هزار دستانم
3 اگر تو شوق من و حسن خود نمی دانی به جان تو که من اخلاص خویش می دانم
4 اگرچه هست شکستی تو را ز صحبت ما من از وصال تو زین بیش صبر نتوانم
5 به دست ما نبود جز سری، جو سرو خرام میان باغ روان تا به پایت افشانم
6 منم ز تیغ فراقت عظیم خسته و زار مگر وصال تو باشد دوای درمانم
7 حکایت شب وصلش ز من مپرس ای دل که من به روی چو ماهش ز دیده حیرانم
8 جهان ز عشق تو جان را نهاده بر کف دست نشسته تا چه دهد آن نگار فرمانم