1 شب عید است و هر کس با عزیزش کند بازی به زلف مشک بیزش
2 به جز فایز که دلداری ندارد نشیند با دل خونابه ریزش
1 برفت آن یار و از ما مهر برداشت خیالش هم مرا آسوده نگذاشت
2 به فایز آنچه کرده آن جفا جو نه باور کرد دل نه عقل پنداشت
1 دل آگه چه محتاج برید است؟ چه حاجتمند پیغام و نوید است؟
2 خبر از حال فایز یار دارد چه لازم دیگرش گفت و شنید است؟
1 لب و دندان و چشم و زلف و رخسار بر و دوش و قد و بالا و رفتار
2 به جنت حور اگر فایز چنین است بر احوالت به محشر گریه کن زار