1 منم آن چشمۀ خورشید گاه نظم سخن زشرم آتش طبعم غرق شود در خوی
2 ز دل برون کند آن تلخی که عادت اوست بیاد لفظ من ار در پیاله ریزی می
1 هر کرا زلف عنبرین باشد طبع اوبا وفا بکین باشد
2 چون بود بر رخ تو طرّۀ تو نقش چین بر حریر چین باشد
1 ترا یک ذره خود پروای ما نیست بنیک و بد دلت را رای ما نیست
2 چه بد کردم که بر خاک در تو سگانرا هست جای و جای ما نیست
1 اگر امروز آن بتم همدم نیاید نصیب جان من جز غم نیاید
2 نیامد دوش و جانم بر لب آمد ز بیم آنکه امشب هم نیاید