1 مرا تا کی فلک رنجور دارد ز روی دلبرم مهجور دارد
2 به یک باده که با معشوق خوردم همه عمرم در آن مخمور دارد
3 ندانم تا فلک را زین غرض چیست که بیجرمی مرا رنجور دارد
4 دو دست خود به خون دل گشادست مگر بر خون من منشور دارد
1 رنگ عاشق چو زعفران باشد هرکه عاشق بود چنان باشد
2 روی فارغدلان به رنگ بود رنگ غافل چو ارغوان باشد
1 حسنت اندر جهان نمیگنجد نامت اندر دهان نمیگنجد
2 راز عشقت نهان نخواهد ماند زانکه در عقل و جان نمیگنجد
1 حسن را از وفا چه آزارست که همه ساله با جفا یارست
2 خود وفا را وجود نیست پدید وین که در عادتست گفتارست