این چنین واله و شیدا که ز عشق تو منم از جامی غزل 607

این چنین واله و شیدا که ز عشق تو منم

1 این چنین واله و شیدا که ز عشق تو منم حاش لله که بود بی تو سر زیستنم

2 زارم از هجر تو کو بخت که همراه صبا خویش را چون خس و خاشاک به کویت فکنم

3 تا رسیدی به من آواز سپاه تو گهی وه چه بودی به سر راه تو بودی وطنم

4 جان ندانم که دگر جای کجا خواهد ساخت این چنین کز غم و اندوه تو بگداخت تنم

5 شد چنان قالبم از ضعف که گر درنگری هیچ چیزی نشود دیده به جز پیرهنم

6 روی در کوی عدم کرده‌ای ای پیک صبا یادگاری سخنی چند رسان زان دهنم

7 تاری از پیرهنش بهر خدا سوی من آر تا بدوزند بدان از پس مردن کفنم

8 من که در زندگی از خیل فراموشانم چون بمیرم که کند یاد در آن انجمنم

9 جامیا آنچه من از جام غمش کردم نوش چه عجب زانکه نباشد خبر از خویشتنم

عکس نوشته
کامنت
comment