به خود پیرایه چون آن از آشفتهٔ شیرازی غزل 535

آشفتهٔ شیرازی

آشفتهٔ شیرازی

آشفتهٔ شیرازی

به خود پیرایه چون آن سرو سیم‌اندام می‌بندد

1 به خود پیرایه چون آن سرو سیم‌اندام می‌بندد به سوری سنبل و بر ماه مشک خام می‌بندد

2 بنامیزد از این مشاطه نازم باغبانی را که بر مه غالیه سایه به گل بادام می‌بندد

3 نماید در دل شب صبح صادق را زهر جانب به روی روز روشن بامدادان شام می‌بندد

4 لب تو باده خلر دو چشمت ماه را ساغر که بر می نشئه یا خود باده را بر جام می‌بندد

5 حذر زآن غمزه کافر فغان زآن چشم افسونگر که بیخ کفر می‌سوزد در اسلام می‌بندد

6 بنازم آهوی مردم شکار چشم مستت را که خلقی را به مویی می‌کشد در دام می‌بندد

7 بتی دارم که دارد کعبه و بتخانه را توام ره کعبه زده در بر رخ اصنام می‌بندد

8 کمیت فکر آشفته ز تک افتاده در وصفش که از رفعت گذر بر طارم اوهام می‌بندد

9 علی آن پرده‌دار سر که دست حق بود دستش که هم آغاز بگشوده است و هم انجام می‌بندد

عکس نوشته
کامنت
comment