نیست وقتی که مرا جان از مشتاق اصفهانی غزل 179

مشتاق اصفهانی

آثار مشتاق اصفهانی

مشتاق اصفهانی

نیست وقتی که مرا جان بر جانان نشود

1 نیست وقتی که مرا جان بر جانان نشود چون شود در بر جانان ز دل و جان نشود

2 نه بزرگیست بدولت که همه عالم را آرد ار زیر نگین دیو سلیمان نشود

3 گفتیم مرگ بود چاره هجران ترسم جان سختی دهم و مشکلم آسان نشود

4 نبودش تنگ دل عشق شکفتن ورنه غنچه‌ای نیست درین باغ که خندان نشود

5 گفت کامت ندهم تا ندهی جان ترسم آخر از شومی بخت این شود و آن نشود

6 نیستی آب حیاتست بگوئید که خصر قطره زن در طلب چشمه حیوان نشود

7 به شدی کوش که بهتر شوی ارنه ستمست قطره گوهر شود و گوهر غلطان نشود

8 خود بخود کفر محبت شود آخر ایمان کافر عشق تو گیرم که مسلمان شود

9 بس چراغی زپی سوختن ما مشتاق گو شب تیره پروانه چراغان نشود

عکس نوشته
کامنت
comment