غم نیست کافتد از تن فرسوده سر جدا از جامی غزل 41

غم نیست کافتد از تن فرسوده سر جدا

1 غم نیست کافتد از تن فرسوده سر جدا غم زان بود که ماند ازین خاک در جدا

2 سر بر ندارم از خط حکم تو چون قلم گر بند بند من کنی از یکدگر جدا

3 از آب دیده گونه رخسار من نگشت زردی به شست و شوی نگردد ز زر جدا

4 این اشک سرخ نیست که می آیدم ز چشم خونابه ایست گشته ز ریش جگر جدا

5 گردد میان تو کمر از موی بسته زلف کس چون کند میان تو را از کمر جدا

6 پرواز راستان سویت از بال همت است افتد به خاک تیر چو ماند ز پر جدا

7 گفتی که جامی از تو بزودی جدا شوم ای کاش جان شود ز تنم زودتر جدا

عکس نوشته
کامنت
comment