دولتم نیست که باشم به سخن دمسازت از جامی غزل 81

دولتم نیست که باشم به سخن دمسازت

1 دولتم نیست که باشم به سخن دمسازت گو سخن با دگران تا شنوم آوازت

2 شاهباز حرم قدسی و در ملک وجود نیست جز بهر شکار دل و جان پروازت

3 رفتی و رشته پیوند مرا با تو قوی روزی آرم به همین رشته سوی خود بازت

4 همچو گل گر چه به صد پاره شود پرده دل حاش لله که شوم پرده گشای از رازت

5 تا شدی نازکنان ساقی خونین جگران همه مستند ز جام می و من از نازت

6 بر سرم تاجی و بر تاج گهر کی باشد که کنم جا به سر خویش به صد اعزازت

7 چون زند دم ز سخن پیش تو جامی زینسان که دهد خامشیش لعل سخن پردازت

عکس نوشته
کامنت
comment