1 جان نیست که در آتش جانانه نسوخت بی گرمی باده هیچ پیمانه نسوخت
2 عاشق همه آن کند که معشوق کند تا درنگرفت شمع، پروانه نسوخت
1 چشم عیبت چو نباشد گل و خاشاک یکیست پاکبین را همه جانب نظر پاک یکیست
2 عالمی قرب غمت یافته اما نه چو من کشته بسیار ولی بسته فتراک یکیست
1 از زبان من غرض گو گرنه حرفی تازه بست بار اوراق تغافل را چرا شیرازه بست؟
2 ای که گویی نیست با معشوق کاری عشق را محمل لیلی که غیر از عشق بر جمازه بست؟
1 کی حرف ملامت شکند خاطر ما را؟ خصمی به چراغم نبود باد صبا را
2 در سایه دیوار خودم خفته غمی نیست گر بر سر من سایه نیفتاد هما را