1 انصاف ندارد این بت دلبر من جان رفت و دلم برد و ندارد سر من
2 گر برگذرم بر سر کویش گوید ای بی سر و پا برو میا بر در من
1 افتاده در دلم ز دو زلف تو تابها زان هر شبم ز غصّه پریشانست خوابها
2 مهمان دیده است همه شب خیال تو آرم برای بزم خیالت شرابها
1 اگر اقبال باشد یاور ما دهد داد ضعیفان داور ما
2 نماند این شب دیجور باری برآید آفتاب خاور ما
1 بر مثال نامه بر خود چند پیچانی مرا چون قلم تا کی به فرق سر بگردانی مرا
2 چند بفریبی به تقریر و به تحریرم دگر این چنین نادان نیم آخر تو می دانی مرا