نیست جز رشته جان آن لب باریک و دهان از جامی غزل 380

نیست جز رشته جان آن لب باریک و دهان

1 نیست جز رشته جان آن لب باریک و دهان به شکر خنده گشاید گره از رشته جان

2 دل همی جست نشانی زمیان تو ولی جز کمر زان طلبش هیچ نیامد به میان

3 بهره از میم که ماند به دهانت لب راست سر برآورده به لب لیسی ازانست زبان

4 چون زنی غمزه در ابرو مفکن چین که دریغ تیر چون رفت دگر باز نیاید به کمان

5 ز استخوانهای سفید است سرکوی توپر پیش تیر تو ز عشاق همین ماند نشان

6 نیست از کوی توام دور سر مهر و سپهر بی سفال سگ تو سیرم ازین کاسه و خوان

7 پرتو لعل لبت از دل جامی پیداست باده در شیشه صافی نتوان داشت نهان

عکس نوشته
کامنت
comment