- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 آسوده نیست خاطرم از روزگار خویش پیوسته در تحیرم از کار و بار خویش
2 دیدم جفا و غربت آن هم غریب نیست حالم ببین که چون گذرد در دیار خویش
3 برگشته ام ز یار و سرگشته ام کنون اینش جزا بود که بگردد ز یار خویش
4 هر چند چرخ با من مسکین ستیزه کرد نومید نیستم ز در کردگار خویش
5 دستم اگر نه چون کمرش در میان رود خون دل از دو دیده کنم در کنار خویش
6 لعل تو آب حیاتست تشنه را آبی به لب رسان ز لب آبدار خویش
7 هستم به کام دشمن و آن یار سنگ دل روزی نکرد یادی ازین دوستار خویش
8 امّیدوار بر در وصلش نشسته ام رحمی کن ای نگار به امّیدوار خویش
9 گویندم ای جهان ز جهانت چه حاصلست حاصل ندامتست کنونم ز کار خویش