آسوده نیست خاطرم از از جهان ملک خاتون غزل 844

جهان ملک خاتون

آثار جهان ملک خاتون

جهان ملک خاتون

آسوده نیست خاطرم از روزگار خویش

1 آسوده نیست خاطرم از روزگار خویش پیوسته در تحیرم از کار و بار خویش

2 دیدم جفا و غربت آن هم غریب نیست حالم ببین که چون گذرد در دیار خویش

3 برگشته ام ز یار و سرگشته ام کنون اینش جزا بود که بگردد ز یار خویش

4 هر چند چرخ با من مسکین ستیزه کرد نومید نیستم ز در کردگار خویش

5 دستم اگر نه چون کمرش در میان رود خون دل از دو دیده کنم در کنار خویش

6 لعل تو آب حیاتست تشنه را آبی به لب رسان ز لب آبدار خویش

7 هستم به کام دشمن و آن یار سنگ دل روزی نکرد یادی ازین دوستار خویش

8 امّیدوار بر در وصلش نشسته ام رحمی کن ای نگار به امّیدوار خویش

9 گویندم ای جهان ز جهانت چه حاصلست حاصل ندامتست کنونم ز کار خویش

عکس نوشته
کامنت
comment