چو نیست بخت که شب روی روشنت نگرم از جامی غزل 371

چو نیست بخت که شب روی روشنت نگرم

1 چو نیست بخت که شب روی روشنت نگرم فروغ شمع فتاده به روزنت نگرم

2 پس از وفات به خاکم خرام بهر خدای که گرد خویش نشسته به دامنت نگرم

3 پر از دعاست چو طومار دست من عمریست درین هوس که حمایل به گردنت نگرم

4 چو گل نقاب گشایی چو دیگران بینند چو غنچه روی ببندی اگر منت نگرم

5 چو خوشه پر شودم هر مژه ز دانه اشک چو بر کنار مه از مشک خرمنت نگرم

6 شود لباس بقا تنگ بر من از غیرت چو کرده بند قبا چست بر تنت نگرم

7 شوی به فن غزل شهره جهان جامی چنین که مست غزالان پرفنت نگرم

عکس نوشته
کامنت
comment