1 از رضا خود نیست بهتر منزلی گوی این بیامد هر دلی
2 اختیار خود بنه باری نخست پس رضا اندر میان بربند چست
3 تا تو از علم حقیقی غافلی از چنین دار الأدب بیحاصلی
4 چون نۀ فارغ زاندوه جهان کی شوی دانای این حرف نهان
1 عاشقی در موج دریائی فتاد عاقلی از ساحلش آواز داد
2 گفتش ای مسکین برون آرم تو را یا چنین سرگشته بگذارم تو را
1 چیست تجرید از علایق پاک شو در ره آزادگان چالاک شو
2 همچو مرغان بسته دانه مباش مبتلای خویش و بیگانه مباش
1 چون بیارایند بزم انس را برکشند از دام صید قدس را
2 میدهند او را ز جام دوستی تا برون آید ز دام نیستی