بی غم نفسی نیست دل باخبر ما از سعیدا غزل 38

بی غم نفسی نیست دل باخبر ما

1 بی غم نفسی نیست دل باخبر ما زخمی است که سوزد به دل ما جگر ما

2 دیدیم که این چشم به آن روی سزا نیست برخاسته منظور ز پیش نظر ما

3 ما شعله نماییم ولی تشنه نوازیم چون ابر چکد آب ز برق شرر ما

4 شمشیر خجالت که کشد لاف درونان بی رنگ برآید ز جگر نیشتر ما

5 می گفت به جان دوش سعیدا دل محزون زینهار که از خود نروی بی خبر ما

عکس نوشته
کامنت
comment