-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 این نه دردیست که بی دوست بود درمانش خُنُک آن جان که نصیبی بود از جانانش
2 عقل گوید به نصیحت که مده جان به لبش عشق فریاد برآرد که مکن فرمانش
3 ای منجم نظر از ماه و ثریا بستان چون بخندد مه خوبان بنگر دندانش
4 غنچه بر خنده خود خنده زند وقت سحر گر ببیند نمک آن دو لب خندانش
5 هر رهی را که در او پای نهی پایانیست جز ره دوست که پیدا نبود پایانش
6 همه دانند که هر طایفه ورزد کیشی کیش من آن که شود جان و دلم قربانش
7 خاک پایش چو منی را نرسد میکوشم که رسد چشم مرا گرد سم یکرانش
8 هستی خویش نهادم همه در وجه رخش گفت کآسان نفروشم ندهم ارزانش
9 شد خیال سر زلفت سبب کفر همام روی بنمای که تا تازه شود ایمانش