این نه دردیست که بی دوست از همام تبریزی غزل 116

همام تبریزی

آثار همام تبریزی

همام تبریزی

این نه دردیست که بی دوست بود درمانش

1 این نه دردیست که بی دوست بود درمانش خُنُک آن جان که نصیبی بود از جانانش

2 عقل گوید به نصیحت که مده جان به لبش عشق فریاد برآرد که مکن فرمانش

3 ای منجم نظر از ماه و ثریا بستان چون بخندد مه خوبان بنگر دندانش

4 غنچه بر خنده خود خنده زند وقت سحر گر ببیند نمک آن دو لب خندانش

5 هر رهی را که در او پای نهی پایانی‌ست جز ره دوست که پیدا نبود پایانش

6 همه دانند که هر طایفه ورزد کیشی کیش من آن که شود جان و دلم قربانش

7 خاک پایش چو منی را نرسد می‌کوشم که رسد چشم مرا گرد سم یکرانش

8 هستی خویش نهادم همه در وجه رخش گفت کآسان نفروشم ندهم ارزانش

9 شد خیال سر زلفت سبب کفر همام روی بنمای که تا تازه شود ایمانش

عکس نوشته
کامنت
comment