- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 منّتی نیست ز خلقم به جهان جز کرمش گر به دیده بتوان رفت دمی خاک درش
2 گر به جانی بفروشد ز درش مشتی خاک توتیای بصرش کن تو و از جان بخرش
3 غیر لطفش نبود هیچکسم در دو جهان همچو سروی مگر افتد به سر ما گذرش
4 ما چو خاک ره او خوار و مقیم در یار بو که از عین عنایت به من افتد نظرش
5 خبرش نیست ز حال من بیچاره ی زار لیکن از باد صبا پرسم هر دم خبرش
6 آهم از چرخ فلک برشد و اینست عجب که در آن دل نتوان یافت به مویی اثرش
7 ز آب چشمی که ز هجران رخش می بارم هر شبی تا کمرم باشد و مو تا کمرش
8 گر از آن ناوک دلدوز زند تیر جفا دیده و دل بنهادیم به جای سپرش
9 ور مشرّف کند او کلبه احزان مرا جان فشانیم به پایش ..... در ره گذرش