-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
نام شریف آن جناب میرزا عبدالوهاب، موسوی انتساب و از فضایل صوری و معنوی و خصایل حسبی و سیادت نسبی کامیاب. در فنون ادبیه و علوم عربیه قادر و ماهر. در حکمت عقلی و ریاضی و طبیعی تبحرش پیدا و ظاهر. در ترقیم خطوط به تخصیص نسخ، تعلیق و شکسته، دست استادان را به پشت بسته. حضرتش أباً عن جد در اصفهان ملاذ و ملجأ بی پناهان. محفلش مجمع شعرا و ظرفا و مجلسش مرجع فقرا و عرفا بوده. بالاخره از علوم ظاهریه خاطر شریفش خسته و دل معارف منزل به تحصیل کمالات معنویه بسته. روزگاری طالب صحبت اهل معارف و حقایق بوده. وجود محمود را به معاشرت و مصاحبت جمعی از اکابر این طایفه مزین فرمود. گویند با آنکه از ممرّ موروث و مکسب ضیاع و عقار وافر و از جهت شغل و منصب مال و مکنت متکاثر داشت از فرط کرم و بذل درم از آنها در اندک وقتی چیزی و پشیزی باقی نگذاشت. چنانکه قوت صبح و شام از رهگذر رهن و وام نیز دست نمیداد و مع هذا به قدر مقدور و حد میسور بر سینهٔ سائلان دست رد نمینهاد و لسان کرم آن سید یگانه مترنم بود بدین ترانه که: ,
2 به زمین برد فرو خجلت محتاجانم بی زری کرد به من آنچه به قارون، زر کرد
غرض، پس از کوشش بی شمار و مجاهدهٔ بسیار، دلش کشش غیبی به حضرت لاریبی یافه وقوت بازوی عشق سرپنجهٔ عقلش را برتافته، دست ذوق در درون سینهٔ بی کینهاش آتش شور و شوق برافروخته و کتب خانهٔ علوم ظاهری و باطنی را سوخته به خرابی ذوق و حال، آباد و از قید قیل و قال، آزاد گردیده عوام و خواص سنان لسان طعن بر وی کشیده. عاقبت الامر شرح حال آن جناب مشهور و در حضرت شاهنشاه گیتی مدار فتحعلی شاه قاجار نیز رشحی مذکور گردید. حسب الامر شاهنشاه زمان حضرت خاقان مغفور به درباب سلطانی حاضر و طوعاً حضور آن حضرت را گزید و اکنون سالهاست که التفات شاهیاش غم زداست و نظر به اعتماد سلطانی و اشفاق خاقانی به معتمدالدوله مخاطب و با وجود اجتناب آن جناب وجود شریفش ناظم مناظم اعاظم مناصب است. ,
اگرچه جمعی بی خبر به واسطهٔ اسباب صوریش از اهل دنیا میپندارند و اما قومی صاحب نظر به سبب احوال معنویاش از عرفا و اولیا میشمارند. همانا خود بدین معنی اشارتی میفرماید. آنجا که میفرماید: ,
5 صد گنج فزون بود مرا در دل و یاران نادیده گذشتند که این خانه خرابست
اگرچه فقیر را هنوز شرف خدمت آن جناب دست نداده، ولیکن مطالعهٔ دیوان موسوم به گنجینهاش ابواب کنوز دقایق و رموز حقایق بر روی دل گشاده و آن دیوان معارف بنیان مشتمل است بر مطالب و منشآت مرغوب و مکاتیب و خطب فصاحت اسلوب عربیّاً و فارسیّاً و ترکیّاً، نظماً و نثراً ید بیضا ظاهر نموده و دم عیسوی گشوده. الحق سالهاست که نظیر آن جناب از کتم عدم به عرصهٔ وجود قدم ننهاده و این جامعیت بسیاری از فرق خلف و سلف را دست نداده. تیمّناً و تبرّکاً بعضی از قصاید و غزلیات و رباعیات و مثنویات آن جناب در این کتاب ثبت شد: ,
7 هوابادوهوس باران، طمع خاک و خطر خضرا در این گلشن زهی نادان که بند دل گشایدپا
8 پی جایی که بسپاری چه داری باک از مردن پی مالی که بگذاری چه آری دست بریغما
9 ترا بر گرد این خانه مثال از شمع و پروانه ترا بر حرص این دانه قیاس از آب و استسقا
10 چو ره برسیل بگشادی چه ویرانی چه آبادی چو دل بر مرگ بنهادی چه بر خارا چه بر دیبا
11 سراسراهرمن وادی نهان از رهروان هادی درین تاریک شب مشکل که بیند راه نابینا
12 دلی را کز هوس چندی به هر جانب پراکندی روا باشد اگر بندی به آن دلدار جان بخشا
13 که بندد نقش تن ازگل پس ازتن برنگارد دل ز دل جان آورد حاصل، زجان، جانان کندپیدا
14 زجود او وجود تو،به بود او نمود تو هم او رب ودود تو، حکیم و قادر و بینا
15 جز او فانی وازفانی نیندیشد مگر نادان هم اوباقی و از باقی نیاساید مگر دانا
16 به دل سلطان جانت بس مده دل بر رخ هر کس مگر بر عارض لابنگری از دیدهٔ الا
17 ز کثرت توشه برداری ره توحید بسپاری ز کشورها گذر آری ولی حدها نهی برجا
18 معانی از صور خوانی نه معنی را صوردانی به باقی بینی از فانی به عقبا بینی از دنیا
19 وگربی دوست ننشینی چه درپیداچه درپنهان خلاف دوست نگزینی چه در سرّا، چه در ضرّا
20 به سویش گرنظرداری چه دردیر و چه در مسجد به کویش گر گذرآری چه با شیخ و چه با برنا
21 چوازقید هوارستی چه سلطانی چه درویشی چو دل با دوست پیوستی چه جابلسا چه جابلقا
22 چوکالاایمن ازدزدان چه درمخزن چه درهامون چو کشتیایمن از طوفان چه بر ساحل چه بردریا
23 طَلَعَ الصُّبْحُ فاضَتِ الأَنْوارُ یکی از خفتگان نشد بیدار
24 پند گیرید چند ازین غفلت شرم دارید تا کی این پندار
25 ای بس آزادگان سروخرام پای خجلت به گل درین گلزار
26 ای بسا زیرکان پرمایه دست حسرت به سر درین بازار
27 شد کمال آیت زوال ای دل عَسْعَسَ اللیلُ کادَتِ الأَسْحار
28 تا درنگت بود شتابی کن تا توانی برفت ره بسیار
29 تا که نشکسته شیشه، سنگ مجو تا نیفتاده پرده شرم بدار
30 تا توانی گسست عهد ببند تا توانی شکست توبه بیار
31 خاکساری گزین نه سنگدلی کاید از خاک گل ز سنگ شرار
32 کوش تا نقد دل به دست آری که بجز دل نمیستاند یار
33 آنکه سرمایهٔ دو کونش بود غیر حسرت نبرد زین بازار
34 آخر ای کشتِ دل گیاه بروی آخر ای ابر دیده قطره ببار
35 آخر ای نفس یک نفس بشکیب آخر ای عقل یک قدم بگذار
36 ماندهای از قفا صدایی زن گمرهی گوش بر درایی دار
37 سست منشین مگر توانی جست رهبری چست و مرکبی رهوار
38 مرکبت نیست غیر فضل یکی رهبرت چیست مهر هشت و چهار
39 چند بر پرده نقش میفکنی دَعِ الأَوْثانَ وَ اکْشِفِ الأَسْتارَ
40 پرده بردار تا عیان نگری لَیْسَ فِی الدّارِ غَیْرُهُ دَیّار
41 شهرها بینی اندران یکسان مسجد و دیر و سبحه و زُنّار
42 بی لب و گوش گرم گفت و شنید مست بی باده بی خرد هشیار
43 این ز خاموشیاش به لب تسبیح آن فراموشیاش به لب اذکار
44 بزم غیراز شمع ذاتش چون منورداشتند پرده داران صفاتش پرده بر در داشتند
45 خواست برنامحرمان پیداشود حسن ازل محرمانش صد ره از اول نهانتر داشتند
46 شاهدان غیب را دادند اطوار ظهور رویشان پس درظهور خویش مضمر داشتند
47 خامهٔ اظهارچون برلوح امکان نقش بست از نخستین صورت نوری مصور داشتند
48 نفس کل کز سایهاش طبع هیولاپایه یافت مقتبس از نور آن فرخنده جوهر داشتند
49 وندرآن نور آنچه از نقصان و پستی یافتند عرش نامیدند و زان کرسی فراتر داشتند
50 وز کف و دود هیولی از پس بگداختن چرخ اخضر بر فراز ارض اغبر داشتند
51 با زلال عشق پس آن جمله را آمیختند وانگه از وی طینت آدم مخمر داشتند
52 بوالبشر را بر بشر گر برتری دادند لیک پایهٔ خیرالبشر برتر ز برتر داشتند
53 ذات او واجب نشاید گفت و ممکن هم ازانک ازوجوبش کمتر از امکان فزونتر داشتند
54 گه دم عیسی ز فضلش روح پرور یافتند گاه دست موسی از نورش منور داشتند
55 برجمالش پرده بستند از جمال یوسفی پردهٔ عصمت زلیخا را ز رخ برداشتند
56 ز اختلاف روزن اندر تابش یک آفتاب سایه را از هر طرف بر شکل دیگر داشتند
57 تا نگویی خیر و شر بی عزمشان آمد به دید یا نپنداری که بی موجب سر شر داشتند
58 فعلشان بر مقتضای قایل آمد در وجود زان ستمکش خواستند آن وین ستمگر داشتند
59 قوهها را راه سوی فعل دادند ار نه کی آنکه را مؤمن توانستند کافر داشتند
60 مینبینی سایهها را بیش و کم نزدیک و دور در خور خود تابشی از پرتوِ خور داشتند
61 انبساطات وجود از اعتبارات حدود همچو ظل در قرب و بعد مهر انور داشتند
62 ور بگویی ز اعتباری کی اثر آمد پدید گویم این آثار هم اوهام مظهر داشتند
63 پیداست سر وحدت از اعیان أَما تَرَی الْعَکْسَ فِی الْمَرَایا و النَّقْشَ فِی القُوَی
64 شد مختلف به مخرج اگرنه چه شد که هست یک صوت و یک ترانه گهی مدح و گه هجا
65 اُنْظُر فَمَا رَأَیْتَ سِوَی الْبَحْرِ إذْرَأَیْتَ مَوْجاً بَدَا وَمِنْهُ بَدَا فیه مَا بَدَا
66 چیزی که بدان شاد توان بود ندیدیم دیدیم سراسر همه اسباب جهان را
67 بر سرِ کوی خرابات مقامی است مرا نه غم ننگ و نه اندیشهٔ نامی است مرا
68 عقل فکرآموز در عالم نشان از حق ندید هم نبیند عشق عالم سوز جز اللّه را
69 بگذر ای ناصح فرزانه ز افسانهٔ ما بگذارید به ما این دل دیوانهٔ ما
70 درد چون نیست چه تأثیر بود درمان را گوی شو تا که ببینی اثر چوگان را
71 چه عجب خلقی اگر از تو به غفلت گذرند آنکه دردیش نباشد چه کند درمان را
72 نیست هستی بجز از هستی و هستی همه اوست خواجه بنهاده به خود بیهده این بهتان را
73 صوفیان مستند و زاهد بی خبر از که پرسم من رهِ میخانه را
74 یار ما شاهد هرجمع بود وین عجب است که به خود ره ندهد عاشق هر جایی را
75 نیک نامانِ درِ دوست پناهت ندهند تا به خود ره ندهی شنعت رسوایی را
76 یارب تو پرده بردار از کار تا بدانند کامروز در جهان کیست شایستهٔ ملامت
77 رخی به غیر رخ دوست در مقابل نیست ولی چه چاره که بیچاره دیده قابل نیست
78 طفلان شهر بی خبرند از جنون ما یا این جنون هنوز سزاوار سنگ نیست
79 رخ از بلا متاب که مقصود انبیا جز در میان آتش و کام نهنگ نیست
80 نه عاشق آنکه جزمعشوق بیند نه معشوق آنکه جز وی در جهان نیست
81 ماییم و دلی خراب و آن نیز یک روز به اختیار ما نیست
82 خود بینی و خویشتن پرستی رسمی است که در دیار ما نیست
83 تا چه باشد به سر پیر خرابات که من به یکی جرعه میاندیشهام از عالم نیست
84 کفر و دین، عقل و جنون، دانش و نادانی را آزمودیم در این پرده، کسی محرم نیست
85 چشم بربند و به ظلمتکدهٔ فقر درآی تا ببینی که فروغ فلک از روزن ماست
86 هرسو که نهی روی سر از خویش برآری تا نگذری از خویش به سویش گذری نیست
87 حیرت زده میدید به حال من و میگفت پنداشتم از زلف من آشفتهتری نیست
88 عیبم مکن ای خواجه به رسوایی و مستی من دل خوش ازینم که جز اینم هنری نیست
89 بر آستان بنشین گر به خانه راهی نیست کجا روی که جز این آستان پناهی نیست
90 اگر به شهد نوازد وگر به زهر کُشَد به غیر خوان عطایش حواله گاهی نیست
91 سودای زاهدان همه شوق بهشت و حور غوغای عارفان همه ذوق لقای تست
92 تن خسته، دل شکسته، نظربسته، لب خموش ای عشق کار ما همه بر مدعای تست
93 با تو خاموشم ولی با یاد دوست هر سر مویم زبان دیگر است
94 شد جهان بر من دگرگون یا که من این که میبینم جهان دیگر است
95 میندانم ره به جایی بردهام یا که بازم امتحان دیگر است
96 هرکه یار دگرش نیست خدا یار وی است هرکه کاری به کسش نیست به او کاری هست
97 زاهدا ار ره ندهد خانهٔ خماری هست وجه می گر نرسد خرقه و دستاری هست
98 این چند روزه مهلت گلبن غنیمت است فردات در چمن اثری از گیاه نیست
99 تا با خودی چه لاف ز طاعت زنی نشاط جرم این وجود تست و بجز وی گناه نیست
100 سود بازار جهان گر همه اینست نشاط من سودا زده زین مایه زیانم هوس است
101 خاک بادا به سری کش اثر از سنگی نیست چاک آن سینه که کارش به دل تنگی نیست
102 من که بدنام جهانم به خرابات شوم که در آنجا خبر از نامی و از ننگی نیست
103 دل چون آینه گر میطلبی عشق طلب عشق کم زآتش و دل سختتر از سنگی نیست
104 بیگانه چه داند که تویی پرده برافکن وانجا که منم نیز چه حاجت به نقاب است
105 در هر قدمم روی تو آمد به نظر لیک در کام دگر باز بدیدم که حجاب است
106 صد گنج نهان بود مرا در دل و یاران نادیده گذشتند که این خانه خرابست
107 آسوده بیدلی که به کویت کند مقام آسودهتر دلی که در آنجا مقام تست
108 مردمان بیشتر آنست که غافل گذرند از حدیثی که به هر کوچه و برزن فاش است
109 طالبان را خستگی در راه نیست عشق خود راهست و هم خود منزل است
110 سهل گردد کار اگر از بهر اوست کارها با خودپرستی مشکل است
111 وسواس خرد قصّه به پایان نرساند از عشق بپرسید که ناگفته تمام است
112 چشم حق بینی زخودبینان مدار هر که را بی خود ببینی با خداست
113 بیچاره آنکه از تو به غفلت گذشته است غافل تر آنکه با تو در جستجوی تست
114 با دیده کس فروغ تو بیند زهی دروغ که این نور دیده نیز فروغی ز روی تست
115 جان سلیمانست و دل خاتم بر او نقش روی دوست اسم اعظم است
116 گر گل افشاند و گر سنگ زند چِتْوان کرد مجلس و ساقی و مینا و می و ساغر از اوست
117 هوس خام بود شادی دل جز به غمش خنک آن سوخته کش سوز غمی بر سر ازاوست
118 هر جا نگرم کورم و در روی تو بینا در مردمک دیده به غیر از تو کسی نیست
119 چشم صاحب نظران خیره بر آن ایوانست که به هر سو نگری جلوه گه جانان است
120 عکسها در نظر آیند ولی یک اصل است جسمها جلوه گر آیند ولی یک جانست
121 خرم آن کس که به رویش ز رهت گردی هست وانکه بر دل ز تو ازهیچ رهش گردی نیست
122 عقل درکشمکش نفس درنگی نکند این دغل را بجز از عشق هماوردی نیست
123 تو اگر مرد رهی در طلب درد نشاط درد هم مرد رهی میطلبد مردی نیست
124 پا به سر تا ننهی سر ننهی درره دوست طی این راه مپندار که بافرسنگ است
125 تا تو بیرون نروی دوست نگنجد به درون نه همین دیده که آن درخور جاهش تنگ است
126 حاجتی دارم و حاشا که به گفتار آید حجت است آن که به گفتار پدیدار آید
127 پاس دل باید نه پاس زبان در بر دوست هرچه در دل گذرد به که به گفتار آید
128 جمال شمع ناپیدا و هر سو از او آتش به جان پروانهای چند
129 ز غوغای خردمندان به تنگم دریغ از نالهٔ مستانهای چند
130 برون از هر دو عالم راه جستم ولی از عشق گام اوّلی بود
131 دل را هوس صحبت مانیست ببینید دیوانه سر صحبت دیوانه ندارد
132 مستند دو عالم همه از ساغر وحدت خوش باش درین بزم که بیگانه ندارد
133 پی صید دگر مرغان به قید است نه قید است اینکه بر شاهین پسندند
134 تو با دل باش و با دین باش ناصح که ما را بیدل و بی دین پسندند
135 پاک کن دل زهرآلایش وانگه بدرآی که مقیمان درمیکده صاحب نظرند
136 پای برفرق جهان، سر به کف پایِ حبیب تا نگویی تو که این طایفه بی پا و سرند
137 لوح دل سر به سر از گرد علایق سیه است شسست و شویی به خود از چشم تری میباید
138 ترسمت سر خجل از خاک برآری که به حشر یادگاری به رخ از خاک دری میباید
139 بی هوس بیهده دادیم دل از دست دریغ کانچه جستیم و ندیدیم ز کس با دل بود
140 از طلب حاصلم این شد که کنون دانستم کانچه را میطلبم بی طلبی حاصل بود
141 نکنم گوش به افسانهٔ ناصح که خود او منع دیوانه نمیکرد اگر عاقل بود
142 دل قوی کن که درین مرحله با سستیِ عزم هر که بگذاشت قدم کار بر او مشکل بود
143 نعمت خواجه عمیم است و خداوند کریم بنده را لیک به خدمت هنری میباید
144 سالک اندیشه نه از کفر و نه ازدین دارد وادی عشق به هر گام صد آیین دارد
145 گنج و رنج و غم و شادی جهان درگذر است عاقل آن به که در اندیشهٔ پایان باشد
146 ترسمت ای خفته در دامان کوهی سیل خیز خواب نگذاری زسر تا آبت از سر بگذرد
147 رند بی پا و سر از کوی خرابات چه دید که جهان را به نظر سخت محقر دارد
148 عمر بگذشت و نمانده است جز ایامی چند به که با یاد کسی صبح شود شامی چند
149 به حقیقت نبود در همه عالم جز عشق زهد ورندی و غم و شادی ازو نامی چند
150 زحمت بادیه حاجت نبود در رهِ دوست خواجه برخیز و برون آی ز خود گامی چند
151 آوخ که دست مرگ گریبان جان گرفت وین نفس شوخ دامن شهوت رها نکرد
152 توحید اگر طلب کنی از عشق جو که عقل چون احولان ندید یکی تا دو تا نکرد
153 راز ما خلوتیان بر سر بازار فتاد پرده بگشا ز در خانه که دیوار فتاد
154 طاعت از دست نیاید گنهی باید کرد در دل دوست به هر حیله رهی باید کرد
155 چه دانیم که ما خوش که این است ناخوش خوش است آنچه بر ما خدا میپسندد
156 چرا پای کوبم چرا دست یازم مرا خواجه بی دست و پا میپسندد
157 بده دل با کسی پس دیده دربند چو یار آمد درون، در بسته خوشتر
158 به دیگری ندهم دل، که خوار کردهٔ تست که هرکه خوارِ تو شد، دارد اعتبار دگر
159 نیستچون یک شاهد اندر بزم و هر سو بنگری طرّهٔ پرتاب و گیسوی پریشانست و بس
160 کثرت اندر عکس نبود ناقص توحید اصل این تکثر خود بر آن توحید برهان است و بس
161 خواه طاعت خواه عصیان فارغ از کاری نمان در خور لطفی نهای شایستهٔ بیداد باش
162 بیهده همنشین مبروقت من از سخن که نیست یک نفسم به یاد او هردو جهان غرامتش
163 جای رحم است بر آن بندهٔ مسکین فقیر که برانند و ندانند چه باشد گنهش
164 ندیدم با تو هرگز خویشتن را که هر گه آمدی من رفتم از هوش
165 از معرفت چه لاف زنی ای فقیه شهر بی شک که از محیط ندارد خبر محاط
166 ای منکران عشق اگر نیک بنگرید جز وهم خویش هیچ ندارید در بساط
167 بگیردست دل و سربرآر در افلاک چه خواهی از تن خاکی که بازگردد خاک
168 ظهور خلق به حق بین ظهور حق در خلق فَذَاکَ عَیْنُکَ حَقّاً وَأَنْتَ لَسْتَ بِذَاکَ
169 بس است حاصل ادراک این دقیقه نشاط که ره به سوی حقیقت نمیبرد ادراک
170 بی عشق کس به دوست نیابد ره وصول سُبْحانَ مَنْتَحَیَّرفی ذَاتِهِ الْعُقُول
171 گر مرد این دری به درآ کاندرین سرا دربان برای منع خروجست نی دخول
172 هوای او چو نهادم رضای او چو گزیدم جهان وهرچه دروجز به کام خویش ندیدم
173 هنوز همسفرانم گرفتهاند عنانم که این نه راه حجاز است و من به کعبه رسیدم
174 ز اسرار جهان بیهوده میجستم خبر عمری ندانستم که خود را باید از خود بی خبر دارم
175 خموشی چون نشان آگهی آمد از آن نالم که گر خاموش بنشینم ز رازم پرده بردارم
176 سلطان ملک فقرم و عشق است لشگرم ترک دو کون تاجم و کونین کشورم
177 آلایشی به ظاهرم ار هست باک نیست زیرا که اصل پا کم و از نسل حیدرم
178 هرچه جویند ز ما در طلب آن باشیم ما نه نیکیم و نه بد بندهٔ فرمان باشیم
179 سر سامان منت هست ولی چه توان کرد قسمت این است که ما بی سر و سامان باشیم
180 چرا خموش نباشم میان جمع که هر سو خیال اوست به چشمم حدیث اوست به گوشم
181 نبود عجب ار راه نبردیم به جایی بیهوده همی پشت به مقصود دویدیم
182 همه شب با تو نشینم که تویی باز روز آید و بینم که منم
183 به جهان آمدم و رفتم و در وانشدم نه ز انجام خود آگاه و نه از آغازم
184 بی خود وبی خرد و عاجز مسکین و ضعیف بخر ای خواجه ببین تا چه هنرها داریم
185 بار بگذار و گرانی بنه ای دل که به راه گر سبک بار نباشیم خطرها داریم
186 گفتم به ترک هستی و رستم ز عقل و هوش آسوده هم ز دزد و هم از پاسبان شدم
187 با او وجود من اثر نور و ظلمت است او در کنار آمد و من از میان شدم
188 گفتم مگر نشانی ازو جویم از کسی از وی نشان نجستم و خود بی نشان شدم
189 ز دستم گر برآید بر سر آنم که تا دستم به دامانش رسد سر بر نیارم از گریبانم
190 هر طرف میگذرم راه برون رفتن نیست من ندانم که درین غمکده چون افتادم
191 یارب خود آگهی تو که در سر نبود و نیست هرگز هوای حشم دنیا و منصبم
192 یا روی دوست دیدم یا کوی اودرین شهر از هر طرف گذشتم، در هر کجا رسیدم
193 تا توانی به خرابی من ای عشق بکوش من نه آنم که ازین پس دگر آباد شوم
194 جرم من بی حد و عفو تو چو آمد به میان هرکه او را گنهی نیست گناهی است عظیم
195 آخر این روز به شب میرسد این صبح به شام عاقل آنست که خاطر ننهد بر ایام
196 ره به پایان شد و دردا که ندانیم هنوز به کجا میرود این اشتر بگسسته زمام
197 آخر این تیشه به بن آید و این شیشه به سنگ آخر این می ز سبو ریزد و این شهد ز جام
198 ناصح از گفتن بیهوده مبر وقت نشاط هرچه گویی تو چنانم من و صد چندانم
199 نیروی عشق بین که درین دشت بی کران گامی نرفتهایم و به پایان رسیدهایم
200 هرکسی را هوسی در سر و من هوسم این که نباشد هوسم
201 چند گویی که سرانجام چه خواهد بودن بجز آغاز در انجام چه خواهد بودن
202 یک ساقی و یک ساغر و یک باده ندانم زین گونه چرا مختلف آمد اثر او
203 کس جز تو ره نداشت درین خانه خلق را آگه که کرد ازین که تو در دل نشستهای
204 دیدیم کرانه تا کرانه غیر از تو نبود در میانه
205 در اول جذب عشق ازجانب جانانه بایستی وگرنه سوز شمع از جانب پروانه بایستی
206 هم ز کارم منع کردی هم به کارم داشتی اختیارم دادی و بی اختیارم داشتی
207 ای غم عشق ایمنی بادت ز پند عاقلان کایمن از غمهای دور روزگارم داشتی
208 بسی عجب نبود گر قرار هست و شکیب که از دیار حبیبت نیامده است پیامی
209 تمام سوخته دودی نداشت بر سر آتش تو کز جفا بخروشی خموش باش که خامی
210 مگر چه بود نهان در سبوی باده فروشان که حاصل دو جهانش نبود قیمت جامی
211 چرا چو ابر نگریی، چرا چو باد نکوشی چرا به روز ننالی، چرا به شب نخروشی
212 به غیر عشق اثر نیست ورنه چیست که واعظ به صد حدیث نکرد آنچه بلبلی به خروشی
213 در همه کون و مکان نیست جز اینم هوسی که مگر بی هوسی زیست نمایم نفسی
214 راز رندان خرابات مپرسید ز ما به کسی راز نگویید که گوید به کسی
215 لاف قوت مزن ای خواجه که ازکس نخردکس جز دل خسته درین رسته و جز جان نژندی
216 نرسد دست کس به دامن دوست چاک ناکرده جیب و پیرهنی
217 عجب از مفلس بی خانه که مهمان خواند دل به دست آر پس آنگه بطلب دلداری
218 راحت هر دو جهان پا کی دل از هوس است زر چو پاک است بود رایج هر بازاری
219 جهان یک سر به کام خویش دیدم چو بنهادم برون از خویش گامی
220 ز ما تا کوی او راهی است پنهان که در وی مینگنجد رهنمایی
221 برون از دهر باید شد نه از شهر ز خود باید شدن نه از سرایی
222 چه بود از سر به صحرا برنهادن اگر سر مینهی باری به پایی
223 دست بر کاری زدن بی حاصلی است دست باید زد ولی بر دامنی
224 گر با تو بود کس همه عالم راهست ور بی تو رود جهان سراسر چاه است
225 با خاک سر و چاک گریبان پیوست آن دست که از دامن تو کوتاه است
226 گر ره به خدا جویی در گام نخست نقش خودی از صفحهٔ جان باید شست
227 گم گشته ز تو گوهر مقصود تو خود تا گم نشوی گم شده نتوانی جست
228 آنان که ز جام عشق مدهوش شدند از خاطر خویشتن فراموش شدند
229 از بهر شنیدن، همه تن گوش شدند بستند لب از حدیث و خاموش شدند
230 امروز میان شهر دیوانه منم در دهر به دیوانگی افسانه منم
231 بیگانه ز آشنا و بیگانه منم مردود در کعبه و بتخانه منم
232 یارب ز هر آنچه جز تو بیزارم کن بی مونس و بی رفیق و بی یارم کن
233 اول از خویش بی خبر ساز مرا وانگاه ز خویشتن خبردارم کن
234 فارغ ز غم سود و زیانم کردی آسوده زمحنت جهانم کردی
235 ای عشق ترا چه شکر گویم که چنانک میخواستم آخر آن چنانم کردی
236 باز زنجیر جنون برداشتند بند بر پای خرد بگذاشتند
237 عقلها را وقت آشفتن رسید رازها را نوبت گفتن رسید
238 ای فزون از فکر و از تدبیر ما هم جنون ما و هم زنجیر ما
239 خانهٔ دل منزل اخلاص تست خلوت جان جای خاص الخاص تست
240 عقل را ره در دل دیوانه نیست خلوت حق جای هر بیگانه نیست
241 بودی و جز بود تو بودی نبود بود پنهان آتش و دودی نبود
242 عشق ناگه زد بر آتش دامنی شعلهها سر کرد از هر روزنی
243 شد عیان از شعلهها آنگاه دود شعلهها را دودها پنهان نمود
244 چون جمالش از حجاب غیب رست از شهود خویش برخود پرده بست
245 چشم ما یک ره نبیند سوی دوست ور ببیند هرچه بیند روی اوست
246 عاشق است او با صد استغنا و ناز عشق کس دیده است بی عجز و نیاز؟
247 هر یکی فیضی زو قابل شده سوی چیزی هر یکی مایل شده
248 این یکی بی رنگی آن یک رنگ خواست این یکی ناموس و آن یک ننگ خواست
249 دیده آب آرد چو بیند آفتاب دیدن خورشید نتوان جز در آب
250 مهر اندر آب صافی ظاهر است هرچه این صافیتر آن پیداتر است
251 آفتاب انداخته عکس اندر آب آب ناپیدا و پیدا آفتاب
252 خواست تا آسان کند دیدار خویش پردهها بربست بر رخسار خویش
253 گر سخن بی پرده خواهی پرده نیست روی اندر پرده پنهان کرده نیست
254 بی حجاب و بی سحاب و بی نقاب آفتابست آفتابست آفتاب
255 ای گرفتار جهان پیچ پیچ هیچ دانی کاین جهان هیچ است هیچ
256 ای نمودی از وجودت بود من درد تو سرمایهٔ بهبود من
257 نیستی را گر به هستی ره نبود هستیای جز هستی اللّه نبود
258 گر نگشتی نقص پیدا باکمال کس نبودی غیرذات ذوالجلال
259 هر که باشد جز خدای ذوالجلال هم درو نقص است و هم در وی کمال
260 گر کرم باشد روا بی احتساب بولهب را فرق کو با بوتراب
261 ابر باشد در کرم آری سمر لیک از جو گندم آرد کی مطر
262 من گرفتم جان انسانیت هست کوش کآری جان یزدانی به دست
263 جان حیوان قالب جان بشر جان انسان پیکر جان دگر
264 ابلهان را جان انسانی نبود غافلان را جان یزدانی نبود
265 عقل چون کامل شود آگه شوی عشق چون حاصل شود ابله شوی
266 باز عشق آهنگ یغما ساز کرد باز دل آشفتگی آغاز کرد
267 بحر کس دیده است گنجد در حباب یا درون ذرّه هرگز آفتاب
268 من گرفتم پرده بردارم ز گفت تو به پرده در چه سان خواهی شنفت
269 توبه چه بود بازگشت از خود به حق شرط آن فقدان شأن ماسبق
270 زاهدان گر توبه از مستی کنند عشقبازان توبه از هستی کنند
271 تشنگی را مبدأ از آبست و بس تشنگان را آب جذابست و بس
272 پاک کن آیینهٔ دل از هوس تا تو در وی عکس حق بینی و بس
273 امتیازاتست کافراد بشر فخر میجویند از آن بر یکدگر
274 ورنه در وصفی که باشد مشترک کس نمیراند سخن از لِی و لَک
275 یک زمان بنشین و با ما راز کن عقدهای در رشته دارم باز کن
276 آنکه را معبود خود دانی بگو جز تو باشد یا تو باشی عین او
277 گر تویی این خود حدیثی مغلق است که تو هستی فانی و باقی حق است
278 جز تو گر باشد محاط نفس تست خود یکی نقش از بساط نفس تست
279 مرد را دردی بباید درد کو درد را مردی بباید مرد کو
280 گردها دیدیم و در وی مرد نه مردها دیدیم و در وی درد نه
281 عقل گرد این ره و مرداست عشق عشق هم مرد است و هم درد است عشق
282 جان که با تن زیست مغلوب تن است ورنه کی طاووس شاد از گلخن است
283 عاشقان را تن اسیر جان بود جان اسیر جذبهٔ جانان بود
284 نه چو جان ما که از سحر هوس خاصیت از خوی تن بگرفت و بس
285 ما هوسناکان که مملوک تنیم گرچه طاوسسیم شاد از گلخنیم
286 کرده جان پاک را مغلوب خاک ای دریغا ای دریغ ازجان پاک
287 جسم پاکان را تو در این خاک دان فارغ از آلایش این خاکدان
288 در مکانند و مکانشان لامکان در زمینند و زمینشان آسمان
289 بندگی سرمایهٔ آزادگیست لیک شرط بندگی افتادگیست
290 تا بدانی راه و رسم بندگان از نبی یمشوا بها را باز خوان
291 بندگان در بندگی مستغرقند ظاهر اندر خلق و باطن با حقند
292 فاش میگویم که من عاشق نیم گر بگویم عاشقم صادق نیم
293 عاشق عشقم طلبکار طلب ای غریبا ای شگفتا ای عجب
294 عشق را پیدا نباشد منزلی تا به سویش راه جوید مقبلی
295 ای دریغا می ندانم کوی او تا توانم ره سپارم سوی او
296 عشق می گوید که ای آکنده گوش از سرود من جهان اندر خروش
297 سر بنه تا پا نهی در کوی من چشم در بند و ببین در روی من
298 باز این دیوانهٔ بگسسته بند فاش میگوید به آواز بلند
299 در همه عالم نبینم غیر دوست نیست عالم چیست عالم گر نه اوست
300 کافر است این عاشق شوریده حال ای مسلمانان کافرکش تعال
301 اُقْتُلُونِی کَیْفَ مَا شَاءَ الْحَبیبُ وَاطْرَحُونِی أَیْنَ مَا جَاءَ الْحَسِیْبُ
302 عشق اگر کفراست بی شک کافرم گر کشی کافر بکش من حاضرم
303 طایری را از قفس آزاد کن خاطر غمدیدهای را شاد کن
304 مرغ دامی را سوی بستان فرست تشنه کامی را بر عمان فرست
305 من نمیگویم که عاشق کافر است عاشقی از کافری آن سوتر است
306 این تن خاکی قرین خاک به دور ازین ناپاک جانِ پاک به