- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
اسم شریف آن جناب حاجی میرزا محمد ابراهیم عاشقی است. عارف و فاضلی است حکیم. به انواع کمالات صوری و معنوی آراسته و از نقایص و رذایل صفات انسانی پیراسته، مدتهای مدیده به اتفاق والد ماجد در عتبات عالیات عرش درجات، در تحصیل علوم متداوله کوشش نموده و وجود محمود خود را مجموعهٔ کمالات ظاهری و باطنی فرموده. در حکمت عقلی سینهاش مخزن اشراق و در حکمت طبیعی، وجودش معروف آفاق. از مبادی شباب به صحبت اصحاب حال راغب و معاشرت و مجالست ارباب کمال را طالب. بسیاری از اهل سلوک و معرفت را ملاقات کرده و در تزکیه و تصفیهٔ قلب وقالب، روزگاری به سر آورده. اجداد کبارش از سادات عالی درجات و حاوی کمالات ودر کازرون توطن داشته و در آن بلده نظر مراعات و الطاف گماشته، عمّش در زمان سلاطین زندیه حکیم باشی بوده و به حسب اسم و رسم، دم مسیحی در معالجات ظاهر مینموده و جناب معزی الیه نیز اقتباس علوم حکمت طبیعی از وی نموده و مدتهای مدید در آن بلد به نظم ونسق مزارعات منسوبه به خود توجه مینموده. پس مسافرت هندوستان گزیده و ارباب کمال آن کشور را دیده و دیگرباره به ایران مراجعت و در شیراز در کمال منزلت و اعزاز متوطن و اخلاص و ارادت به خدمت جناب عارف مجرد و شیخ موحد الحاج میرزا ابوالقاسم شیرازی نوراللّه روحه ورزیده و از همت آن جناب به درجات عالیهٔ توحید و معرفت رسیده. غرض، حکیمی است واقف و سالکی است عارف. رندی است خانه برانداز و عاشقی است پرنیاز. ,
طبعش به محبت اهل کمال و جمال مایل و گرد تعلقات دنیوی از ذیل همت بلندش زایل. مدتهاست که صحبتش دست داده و ابواب معاشرت و ملاطفت با فقیر گشاده و الآن کماکان آن جناب را در فنون نظم نیز طبعی است سریع الخیال و قادر، و اشعار بسیار از هر مقوله ازوی صادر. قصاید و غزلیات و ترجیعات بسیار دارد و اکنون مدتی است که طریق مثنوی گویی را به پای بلاغت میسپارد و نظر به عدم مبالات در جمع و ضبط خیالات، بسیاری از افکار ابکارش مفقود گشته وجمعی که باقی مانده نیز هنوز به ترتیب ننوشته. جنابش را مثنویات متعدده است. بعضی تمام و برخی بی انجام مِنْجمله مثنوی موسوم به گلستان خلیل و مثنوی موسومه به مشرق الاشراق و مثنوی موسوم به انفس و آفاق و مثنوی موسوم به منهج العشاق و مثنوی موسوم به شایق و مشتاق و مثنوی موسوم به چهل صباح و تیمّناً و تبرّکاً از اشعار و مثنویاتش برخی نوشته شد: ,
3 جمال خویش را تا جلوه داد آن شاهد یکتا ز یک معنی هویدا شد هزاران صورت زیبا
4 چوجاندرتنبهصورتگشتهمعنیمخفی و پنهان چوبو از گل زصورت گشته معنی ظاهر و پیدا
5 فروغ لم یزل در ماسوی شد ماسوی افروز جمال بی جهت در شش جهت آمد جهت آرا
6 شوی گردیده ور از دیده، معنی عیان بینی چو بی همتایی مظهر، مظاهر جمله بی همتا
7 نزول اشیاءوحدت کرده سوی کثرت و زین رو ز کثرت سوی وحدت میروند آشفته و شیدا
8 زرفتن تا به رفتن فرقها شد درطریق حق کجا رفتار دانشور، کجا رفتار نابینا
9 ای دل چنان که بی خبران چند در هوس ای جان طفیل بی هنران چند در هوا
10 کامل ز گاه ناموری کی کشیده دست عاقل به راه بی خبری کی نهاده پا
11 عفریت دهر کش نبود شغل، جز ستم فرتوت چرخ کش نبود کار، جز جفا
12 فرزانه خوان، کسی که فروبست زان نظر دیوانه دان، کسی که فروجست زان وفا
13 شو غرقهٔ محیط هویت گرت هواست گردی ز بند و قید هوا و هوس رها
14 خواهی که ماسوی همه زانت شوند شو در عالمی که نیست در آن راه ماسوا
15 بر نقش خویش زیب ده از نقش معرفت بر نفس خویش بهره ده از نفس از کیا
16 زهد است دفع علت اسقام آثمین تقوی است زیب و زینت اندام اتقیا
17 از عز عزلتت برسد عزّت ابد وز فر فقر رو دهدت فر اولیا
18 ای گشته از خُذْؤهُ فَغُلُّوهُ مطمئن هان تا ندای ارجعیت باد رهنما
19 نه دیده در ره طلب و چشم دل ببند زین دامگه که دانهٔ او نیست جز بلا
20 چهار شرط بود شرط انعکاس صور سزای ناظر مرآت در بر دانا
21 یکی تقابل و ثانی صفا سیم ظلمت چهارمین عدم قُرب و بُعد حین لقا
22 ازین چهار یکی گر قصور یافت نگشت گه مشاهدهٔ عکسش، رخ شهود نما
23 چو شد ضمیر تو جای تجلی انوار چو گشت باطن تو طور آتش موسی
24 چرا به صیقل نام خدا صفا ندهی دلت که آمده مرآت شاهد اسما
25 بکش ز قید علایق چو رادمردان دست بنه به راه هدا از پی هدایت پا
26 که تا به منزل اقصی رسی بری ز خطر که تا به مقصد اصلی رسی عری ز خطا
27 خرم دلی که از مدد طالع جوان بگزید گوشهای ز جهان و جهانیان
28 خواهی اگر فراغ، برون کن تو ازدماغ سودای دهر، کش نبود سود جز زیان
29 درکوی بی نشانی و گمنامی آورد تا بو که یابی ای دل غافل ز حق نشان
30 همچون هوس همی چه روی سوی رنگ و بو همچون مگس همی چه روی گرد این و آن
31 عنقاصفت ز جملهٔ عالم کناره گیر سیمرغ وار از همه کس گم کن آشیان
32 نی سوی دنیا امیدم و نه به عقبا داشته چرخم درین میانه معطل
33 آمده دهر عجوز بهر فریبم چهره به شکل عروس کرده مشکل
34 باطنش از هر قبیح آمده اقبح ظاهرش از هر جمیل ساخته اجمل
35 مهر کند وعده کوشدم به ره کین شهد دهد جلوه و ببخشد حنظل
36 گر سزد شوری ز شور عشق بر سرداشتن کی سزد جز شور عشقت شور دیگر داشتن
37 محضری آمد قوی در پاک دامن بودنم در غمت ای پاک دامن دامن تر داشتن
38 پختگان غمِ عشق تو زغیرت سوزند که زنند از چه دم از عشق رخت خامی چند
39 در همه ذرات جز خورشید روی یار نیست لیک چشم احولان شایستهٔ دیدار نیست
40 بی حضورت از حضورت نیستم یک دم جدا کز حضورت با غیاب و با حضورم کار نیست
41 ذات است کز مجالی اوصاف رونماست یک ذات پاک وصاف، کدر این همه صفات
42 یک قطره از محیط جلال تو ماسوا یک ذره ز آفتاب جمال تو کاینات
43 ای نادری تو ممکن و اسرار واجب است بیرون ز حد وسعت ادراک ممکنات
44 دل به جستجوی یار و یار را جا در دل است هستآسان وصلش اما تا تو هستی مشکل است
45 تو ز محفل خارجی نه داخل بزم وصال ورنه او هم محفل آرای دل و هم محفل است
46 وصل جانان ای که گفتی میدهند از ترک جان ترک جان اندر ره جانان نخستین منزل است
47 شد ربوبیت او کنه عبودیت تو ترک خود گیر و نگر نبودت ار آگاهی
48 راه او رو جز ازو پا بکش و دست بدار خود به خود آی وزخود بین که که را میخواهی
49 دلبر بسیار و دل نگه دار کم است وز همدهی جمله جهان رنج و غم است
50 گر اهل دلی تو دل به دلداری ده کو همدم هر دم تو و عین دم است
51 ای از تو همه پر و توخالی ز همه بنموده جمال تو مثالی زهمه
52 تو عین خیال و از خیال این همه را آری و برآوری خیالی ز همه
53 ما بود نماینده نمودیم همه نابود نمودار ز بودیم همه
54 مرآت جمال غیب مطلق گشته آیینهٔ شاهد شهودیم همه
55 ای ز بی رنگی نموده رنگها جز تو آگه کس نه زین نیرنگها
56 جمله اعیان را به هم آمیخته در لباس خاک طرحی ریخته
57 دیده ور داند که سرّ خاک چیست گرد خاک این گردش افلاک چیست
58 ای کمون خاک را از تو بروز آفتاب حکمت تو وهم سوز
59 آتشم را سر به سر انوار کن نار جانم محو نور یار کن
60 عشق کان ماهیت عالم بود حسن او را آینه آدم بود
61 آدمی مجموعهٔ هر شیء بود آفتاب است و نهان در فیء بود
62 معنیاش مسجود و صورت ساجداست معنیش معبود و صورت عابد است
63 کوشش اشیا سراسر سوی او سر به سر اشیا به جستجوی او
64 ظل مبدأ نفس انسانی بود کان نظیر نفس رحمانی بود
65 نفس رحمانی که شارق آمده نفس انسانش مطابق آمده
66 همچنان که نفس انسان هر نفس میشود از باطنش ظاهر نفس
67 فیض رحمان آن که باشد لایزال اقتضای آن کند در جمله حال
68 کان حقایق وان صور کش هست سر بارزش گردد ز رحمت مستمر
69 عقل اول آن حقایق را محیط منبسط از وی مرکب هم بسیط
70 او بود عرش مجید مستطاب او بود روح القدس اُمّ الکتاب
71 نفس کلی کان محیط هرشی است آفتاب او مبرا از فی است
72 او محیط و سر به سر اشیاء محاط دارد او با روح اعظم ارتباط
73 او بود لوح قدر عرش کریم لوح محفوظ آمد و علم قدیم
74 آن کتابی را که گویندش مبین نیست جز او پیش ارباب یقین
75 پس طبیعت را که خوانندش غراب حبّذا از آن غراب مستطاب
76 معنی روحانی از باری بود در جمیع ماسوا ساری بود
77 گرچه نفسانی و عقلانی بود یا مجرد یا که جسمانی بود
78 قوّتی باشد قوی و نام او گشته جاری در همه اجسام، او
79 اوست در اجسام جاری لامحال تا برد اجسام را رو در کمال
80 پس هبا نی جوهری کان قاهر است صورت اجسام در وی ظاهر است
81 این چنین گویند ارباب عقول عارفان یافته ره در وصول
82 کاین طبیعت را هبا در خور بود آن برادر وین دگر خواهر بود
83 از یکی والد تولد یافته در نکاح یکدگر بشتافته
84 جسم کل مولود از آنها شده ز ازدواج آن دو این پیدا شده
85 شکل میباشد مناسب با حکیم سرّآن فهمی اگر هستی فهیم
86 اسم اللّه است انسان را نصیب حبذا فرد کمال بی حسیب
87 ز اسمها اللّه اعظم آمده زآن مناسب آن به آدم آمده
88 آدم آمد مصطفی آن عین جود آدم آمد مرتضی آن اصل بود
89 عالم آدم همایون عالم است باخبر زان هر که گردد آدم است
90 بگذر از اندازهٔ فوجی حکیم راه بی اندازه می پو ای سلیم
91 دیدهای آور به کف دیدار جو دیده جز از یار نبود یار جو
92 عقل در مصنوع صانع دیده است عشق خود این هر دو مانع دیده است
93 عقل گه کفر آید و گه دین بود عشق مرآت حقایق بین بود
94 فکر پیش آور که فکرت حکمت است حکمت الحق بازدیده فکرت است
95 هر دنی کش شد ز فکرت پر و بال پرگشاید تا به کریاس جلال
96 فکر یک دم مصطفی دیده قرین با ثواب اولین و آخرین
97 ای خدا ای رازدان ای کارساز بنده را یار از خود و دمساز ساز
98 پیشتر ز ایجاد این بی حصر دیر عشق در خود حسن را میکرد سیر
99 ز آن نظر نور محمدؐجلوه کرد ذات او از نور سرمد جلوه کرد
100 محو حسن خویشتن نقاش شد سر حسن عشقبازی فاش شد
101 عشق را نازش نیازآموز ساخت حسن را هم عشق بازآموز ساخت
102 گفت پیغمبر که چون آید اجل نیست همراهی ترا غیر از عمل
103 آن عمل چه بود خیال غالب است ز آن که هر مطلوب سر طالب است
104 چیست تقوی رستن از قید خودی محو گشتن در جمال سرمدی
105 خویشتن بین چون شود بی خویشتن خویش جان گردد دهد از خویشتن
106 عالم افسرده جز کثرت مدان عین بهجت عالم وحدت بدان
107 بگذر از خود بینی و خواری طلب یار را از خواری و زاری طلب
108 خاک شو تا مظهر اشیا شوی گم شوی از خود ز خود پیدا شوی
109 پوست چه بود این خودی و بخردی مغز چه بود بی خودی در بی خودی
110 ذرّهای بی آفتاب دوست نیست قطرهای دور از حباب دوست نیست
111 در نظرها سیر کن تا بنگری اختلافی از ثریا تا ثری
112 هر که در عشق خدا گردد فنا ذات یکتایش بود خود خون بها
113 خاک بودی و گل و ریحان شدی تا به حیوان آمدی و جان شدی
114 جذبهٔ لطف ازل از تیره خاک بار دادت در جهان جان پاک
115 محرم اسرار حی لا یَمُوْت رمز مُوتُوا گفت قَبْلَ اَن تَمُوت
116 هان رحیق مصطفی را نوش کن هوش گر خواهی وداع هوش کن
117 مطلق از قید علایق شو تمام تا به مطلق راه یابی والسلام
118 گر نمایی این سجنجل صیقلی اول و آخر ترا گردد علی
119 صد هزاران شکل از اوراق بین جمله را در طور وحدت طاق بین
120 صد هزاران صورت و رنگ آمده جمله از نیرنگ بی رنگ آمده
121 صورت انسان که مرآت حق است مستعد قُرب حق مطلق است
122 عالمی کان کلُّ فی الکُلِّ آمده خارها گردیده تا گل آمده
123 هرچه سر از پردهٔ غبرا کشد پرده از راز بت یکتا کشد
124 نکتهٔ توحید گویا میکند شاهد پنهان هویدا میکند
125 ای به صورت والهٔ صورت شده میل صورت را سبب شهوت شده
126 رو سوی عشاق کن اسرار جو هم از آن اسرار وصل یار جو
127 الرّیا شرکُ و ترکُ کُفْرُهُ زین حدیث آمد هویدا راز هو
128 آن ریا باشد که هنگام نماز باشدت منظور الا بی نیاز
129 بی ریایی آن که پیش کبریا در تو نبود هیچ چیز الا خدا
130 با خدا گر جز خدا رازت بود مشرکی و شرک انبازت بود
131 الرّیا شِرْکُ دُری کان سفته است تَرْکُهُ کُفْرٌ پس از او گفته است
132 شرک باشد هر که اشیاء ای فتی ننگرد جز حسن بی چون خدا
133 کفر دان کان چت درآید در خیال بنگری در وی جلال ذوالجلال
134 اول هر نامه سزد نام عشق اول و آخر همه الهام عشق
135 معنی کل صورت کل ذات او معنی و صورت همه آیات او
136 نقش نگارندهٔ نقش وجود پرده گشاینده ز غیب از شهود
137 در رخ که؟ در رخ خوب بشر از پی چه؟ جلب قلوب بشر
138 گوهر یکتا گهرآرا شده معنی مطلق صورآرا شده
139 ای همه تو وی همه دور از جوار از تو فروزنده بود نور و نار
140 نار مرا والهٔ نورت نما جان مرا محو حضورت نما
141 احمد مرسل شه آخر زمان اول و آخر گهرش ترجمان
142 دیده بحق دیدهٔ آن دیده ور شاهد معنی ز ظلال صور
143 عین ولا راست ولی بوتراب سر خفی را ز جلی بوتراب
144 بر ده و دو، معنی حق شد تمام بر ده و دو باد هزاران سلام
145 ذات خدا عین صفات خداست رو به صفات آر که ذات خداست
146 عشق چو از عشق تنزل نمود بر رخ خود باب تعقل گشود
147 عشق به عقل آمد و اجمال یافت نفس به تکمیل وی اکمال یافت
148 عشق طبیعت شد و شد ساریه گرمی آن زیر و زبر جاریه
149 عشق عیان شد ز هبایی گهر عشق رخ آورد به زیر و زبر
150 عشق به شکل آمد و اشکال یافت شکل پذیر آمد و اکمال یافت
151 عشق بشد عرش و به کرسی نشست عشق به هم بست و ز هم برشکست
152 عشق مجرد به بساطت رسید در حرکت رفت و عبادت گزید
153 عبد شد و روی به معبود کرد چهرهٔ مقصود به مقصود کرد
154 مظهر عشق است صفات علی عشق ز عشق آمده ذات علی
155 خالق هستی شد و مخلوق حق عاشق حق آمده معشوق حق
156 شاهد وحدت رخ کثرت نمود بر رخ وحدت در کثرت گشود
157 لطف هوا در دم هر جانور روح مجرد شده نیکو نگر
158 زآنچه به جسم آمده حیوان شده در دم او عین هوا جان شده
159 لطف خدا کرده لطیف این هوا تا شده جان بخش ز لطف خدا
160 کثرتی از وحدت او خواسته وان نه فزوده شده نه کاسته
161 با همه و بی همه بی پا و سر کوی به کو جای به جا دربه در
162 لطف هوا دیده و دمسازیش در همه دم کار هوا بازیش
163 ذات هوا متحد و منفرد آدمه در حیّز خود مستبد
164 زیر و زبر آنچه نمودار تست دور نه از حضرت دادار تست
165 بی همه و از همه نبود جدا بندهٔ او این همه و او خدا
166 با همه و بی همه و این همه داشته اندر طلبش همهمه
167 هان به هوا در نگر و راز جو کثرت و وحدت ز هوابازجو
168 روی به علم آر و عمل پیشه کن از پس و از پیش خود اندیشه کن
169 علم و عمل گشت چو سرمایهات برتر از اندازه شود پایهات
170 با تو خدای تو و تو دربه در جسته خدا را تو ز زیر و زبر
171 هیچ نه خارج ز تو ای مرد راه شو ز خودی فارغ و دریاب شاه
172 ساده شو و ساده که جز سادگی نیست ترا مایهٔ آزادگی
173 زیر و زبر یک شد و شد ذات تو ذات تو بس از پی مرآت تو
174 نفس شناس آی که آگه شوی وارهی از بندگی و شه شوی
175 دیو دنی آدم نامحرم است دیو به معنی به صور آدم است
176 بیش ز شیطان به سه حد آمده خوب نماینده و بد آمده
177 نفس کل آمد چو طبیعت پذیر از زبرش جذبه کشاندی به زیر
178 سر طبیعت شده ساری شده گوهر آن در همه جاری شده
179 عالم اکبر تو و این اصغر است گرچه به صورت ز تو بس اکبر است
180 زیر و زبر این همه اسرار نغز قشر بود قشر وجود تو مغز
181 در تو سراسر همه ذرات کون ذات تو شد جامعهٔ ذات کون
182 عقل نخستین چه تحول نمود بهر تو از فوق تنزل نمود
183 آنچه ز بالا و ز زیر آمده ذات تواش عکس پذیر آمده
184 گوهر دل را ز صفا نور بخش نفس بکاه و به خود زور بخش
185 نفس تو شد لمعهای از نفس کل راه نورد آمده در هر سبل
186 آنچه هویداست ز خاک نژند جلوه گر از تست ز پست و بلند
187 ای تو خود آینده خدایی تراست از همه جا جلوه نمایی تراست
188 زیر و زبر پرتوی از روی تو از همه پیدا رخ نیکوی تو
189 حاوی و محویش فراز و نشیب لیک ز اندازهٔ خود بی نصیب
190 ای ز وجود تو وجود همه بود تو شد عین نمود همه
191 من کیام و کیستم و چیستم هم به تو سوگند که من نیستم
192 جلوه ده زیر و زبر ذات تو زیر و زبر آمده مرآت تو
193 خاک کدر سبزهٔ تو کردهای در همه جا با همه سر کردهای
194 بی کم و کیفت کم و کیفم ربود نقد شتا مایهٔ صیفم ربود
195 نقد شتا مایهٔ صیفم تویی بی کم و کیف و کم و کیفم تویی
196 گلخن جسمم ز غمت گلشن است دیدهٔ جانم به رخت روشن است
197 لاله ستان این دل صد داغ من باغ اگر سیر کنی باغ من
198 دم مزن از خود که دم از دیگری است این همهٔ بیش و کم ازدیگری است
199 جل جلاله چه جلال است این عم نواله چه نوال است این
200 ای تو حبیب دل دیوانهام پر ز می عشق تو پیمانهام
201 ای شنوا از همه گوش آمده در همه گوش از توسروش آمده
202 ای تو بصیر آمده از هر بصر روی تو منظور تو از هر نظر
203 ای رخ جان محو جمال خوشت رهزن دل غنج و دلال خوشت
204 ز آنچه بجز روی تو رخ تافتم در همه رخ روی ترا یافتم
205 جز غم عشق تو حبیبیم نه در غم تو صبر و شکیبیم نه
206 نامه آرا که نامه آغازد مبدء گفت نام او سازد
207 اول هر سخن سزد نامت ای که کونین سرخوش ازجامت
208 زان چه آید به فکر بیرونی بی کم و کیف و بی چه و چونی
209 آسمان و زمین بنا کردی زین میان عالمی به پا کردی
210 تا که جانها به هم فراآری تا که مرآت حق نما آری
211 آینهٔ روی خویش آرایی روی خود را ز روش بنمایی
212 آدم آری زهی خجسته سرشت بر گزینیش در ریاض بهشت
213 بازش از خلد وصل سازی دور سوی ظلمت کشانیش از نور
214 عقل و نفسش دهی و طبع وکمال سازیش مظهر جلال و جمال
215 بنمایی جلال برباییش نا فزایی کمال بزداییش
216 صیقلی سازیش به فضل و کمال در کمالش کشی به وجد و به حال
217 وجد و حالش دهی و سیر و سلوک با خبر سازیش ز سیر ملوک
218 پس نمایی جمال افروزیش پای تا سر ز عشق خود سوزیش
219 چون که افروختیش ز آتش عشق دل و جان کردیش مشوش عشق
220 عاریش ساختی ز عقل و شعور تا که شد از خودی خود هم دور
221 تو و او از میان جدا کردی گوهرش مظهر خدا کردی
222 فاش کردی که جز تو نبود هیچ هیچ را دادهای تو پیچاپیچ
223 ای جمالت ز سر به سر ظاهر آفتابت ز هر مدر ظاهر
224 نادری را ز سر به سر برهان فرع او را به اصل او برسان
225 سرخوشش کن ز جام لاریبی در دهش جام ساقی غیبی
226 به نام آنکه بی نام و نشان است نهان از جمله در جمله عیان است
227 نهان از هرچه چه پنهان چه پیدا عیان از هرچه چه زشت و چه زیبا
228 عیان یک ذره بی خورشید او نیست هویدا هیچ بی تأیید او نیست
229 بود خورشیدش از هر ذره پیدا جمال او هویدا در هویدا
230 تعالی کیستی و چیستت کار ز نابودی چه ما بودت نمودار
231 ز خود تا خود ز اعلا و ز ادنا به خود تا خود ز نابینا و بینا
232 فراهم کرده جمع الجمع کردی به بزم هستی آن را شمع کردی
233 ز عقل و نفس و طبع و شکل ز انوار ز عرش و کرسی و افلاک دوار
234 ز انوار مجرد تا بسایط ز عنصر آنچه از مربوط و رابط
235 سراسر را فراهم ساخت جودت نمودی تا شود مرآت بودت
236 ز دست قدرتت در اربعینی عجین گردیده و نعم العجینی
237 ز بهر آدمیش همدم نمودی چو آدم ساختی محرم نمودی
238 رخش مرآت روی خویش کردی پرساری خویشش کیش کردی
239 نمودی آینهٔ روی خوش خویش وز آن دیدی جمال دلکش خویش
240 فروزان مهرو روشن ماه از او غم و وجد و گدا و شاه از او
241 هویدا هرچهمان از ظلمت و ضوء ز خورشید جمالش نیم پرتو
242 یک چه دینم چه شرک جلی شد جمالش از سرسرّ منجلی شد
243 محیط او سراسر شد محاطش بود او باسط یک سر بساطش
244 بروز کل کمون کل ز جودش نمودش آمده مرآت بودش
245 ز رویش آیتی صبح منور ز مویش سایهای شام مکدر
246 عشق اعظم نام ایزد پاک زان محو و به وجد خاک و افلاک
247 افلاک به وجد ز انبساطش خاک است به وجد از نشاطش
248 فیضی همه عین بسط رازش ناز آمده مایل نیازش
249 ناز آری کار بی نیاز است شایستهٔ بی نیاز ناز است
250 ای در تو نیازمند هستی بر تو رخ هر بلند و پستی
251 ای چهره طراز روی آدم وی سلسله تاب و موی درهم
252 از چهره چو پرده برگشودی رخ از رخ آدمی نمودی
253 سبحان اللّه چه حیرت است این کثرت انباز وحدت است این
254 خاک آمده ظل عقل اول مجمل بایست ظلّ مجمل
255 نفس کلیش کرده تفصیل کز نقص کشاندش به تکمیل
256 نقصی ز چه حال سوی حالی افزوده کمال بر کمالی
257 تا مغز بری ز پوست سازد مرآت جمال دوست سازد
258 آن نفس که شد مفصّل عقل معنی بد و شد به صورتش نقل
259 از خاک طلب چو نفس نامی زان آمده در نمو تمامی
260 اشکال پذیر زان نباتات یک نفس فزون ز حصر آیات
261 یک نفس هزار گونه حیوان یک آب و هزار رنگ الوان
262 از معنی نفس و آب دریاب خود معنی آب و صورت آب
263 در مغرب خاک گشته غارب اسرار سپهر بر کواکب
264 هان فصل بهار و بوستانها در جلوه چنان که آسمانها
265 خوش صورت و جوهر هبایی افکنده نقاب خود نمایی
266 اشجار فزون ز حصر و اثمار بی حصر نموده رخ ز اشجار
267 اطفال نبات را به عادت او دایهٔ عاریه رضاعت
268 تا نامیهاش جمال بخشد گلها شکفد کمال بخشد
269 آرند حبوب بی شماره بهر که ز بهر رزق خواره
270 این کثرت لاتُعَدُّ و تُحْصَی زنده شده جسته سر اولی
271 وارسته ز تنگنای کثرت پویا شده سوی راه وحدت
272 بنهاده کدورت از نهادش هادی شده مرشد رشادش
273 مرده ز نبات و یافته جان مرده ز نما و گشته حیوان
274 جان یافته مختلف صورها خوش داشته سمعها بصرها
275 اجمال پذیر رنگ و بو شد مجمل چون گشت خلق و خو شد
276 از رجعت رنگ و بو ز مجمل شد آیت خلق و خو مفصل
277 تفصیل تمام شد در اجمال آدم شد ویافت حد اکمال
278 مجموعهٔ کل صفات آدم مرجوع جمیع ذات آدم
279 به نام پدیدآور هرچه هست جمالش هویدا ز بالا و پست
280 جمالش ز هر ذره افروخته به هر ذره خورشیدی اندوخته
281 ز یک سر امم انبیا خوبتر وز آن جمله محمود محبوب تر
282 رسول و علی هر دو یک نور پاک بر ایشان عیان سر افلاک و خاک
283 چو شد از ده و دو مدار جهان ده و دو سزد تاجدار جهان
284 چو زیر و زبر نیست جز این عدد بجو زین عدد را ز فرد صمد
285 عیان در عیان جلوهٔ یار بین ز هر ذره بی پرده دیدار بین
286 چو آگاه گشتم ز اسرار کون فنا یافتم آخر کار کون
287 نه آن را بقا و نه پایندگی بود مرگ پایان هر زندگی
288 بود روی یک سر به سوی فنا بجز روی آن دل که باشد خدا
289 بباید تفکر نمودن به کار به اوضاع گیتی ز درد و ز خار
290 همه در بر چشم اهل کمال نمودی است مانند خواب و خیال
291 چو پاینده نبود به کس هیچ چیز ز هر چیز اولی و انسب گریز
292 بدان ای خردمند باهوش و هنگ که دنیا نباشد مجال درنگ
293 کسی کان ز دانش نشد بهره ور ندانست اسرار زیر و زبر
294 بلی متصف آن که شد با صفات صفاتش شد آیینهٔ حسن ذات
295 حقیقت حق و هستی مطلق است ذوات آینه ذات پاک حق است
296 بدان سان که از پرتو آفتاب عیان شوره بومت نماید سراب
297 نماید چو دریات صحرای شور چو آبت سراب آید از راه دور
298 غلطهای حست نماید سراب یمِ آب از جلوهٔ آفتاب
299 جهان نیز در چشم اهل شهود سرابی است کش بود نه جز نمود
300 بدان سان که اصل نمود سراب نباشد جز از پرتوِ آفتاب
301 نموده جهان ز آفتاب حق است تعین پذیرندهٔ مطلق است
302 مظاهر ز مطلق تعین پذیر به دیدار از آن قید بالا و زیر
303 تعین چو صورت پذیر آمده بسی قیدها ناگزیر آمده
304 قیود سراسر ز مطلق بود مظاهر همه آینه حق بود
305 بجز حق مطلق همه اعتبار ز ذرات تابنده خورشید یار